eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
Ziarat Ashura Mahmoud Karimi [Sevilmusic].mp3
8.39M
💠 قرائتـــ زیارت عــاشـورا 🎤حاج محمود کریمی ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️هیئت مجازی |شب اول •روضه مسلم بن عقیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حمایت از فرزندآوری 🔻مشوق های جدیدی که برای خانواده ها در قبال تولد فرزندان درنظرگرفته شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: منتظرم ببینم معذرت‌خواهی می‌کند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش می‌کند و می‌گوید: – باشه باشه. بقیه‌شو می‌ذاریم بعداً. نمی‌خوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت می‌کنیم. چند قدم عقب‌عقب می‌رود و بعد هم با سرعت از در بیرون می‌زند. حالا با این لباس‌های‌ خیس چه کنم؟ سرما می‌پیچد توی تنم. لباسم را که عوض می‌کنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی می‌افتد. ذوق می‌کنم. چه‌قدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن ناامید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته ‌است. این‌قدر ذوق‌زده شده‌ام که دیگر فکر نمی‌‌کنم در اتاق من چه‌کار داشته و چرا دفترش جامانده است؟! علی گاهی چند خطی از نوشته‌هایش را برایم می‌خواند. حالا که این فرصت را به دست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم می‌کرد هرجور و هر وقت شده نوشته‌هایم را تمام و کامل، به دستش بدهم تلافی می‌کردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست‌داشتنی در آغوش می‌گیرم. قفل کمدم خراب است؛ دنبال جان‌پناهی برای دفتر، همه‌جا را با دقت نگاه می‌کنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت‌وآمد همه که هیچ بنی‌بشری آن‌جا چیزی پنهان نمی‌کند. زانو می‌زنم روی زمین و کلاسور را آرام هل‌‌می‌دهم زیر مبل سه‌‌نفره. مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون می‌آید. فوری خودم را جمع می‌کنم و به استقبالش می‌روم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظه‌ها را می‌شمارم. به این لحظات ساکت و آرام خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سؤالات کنج‌کاوانه من را در خود جا داده است، چه‌قدر نیاز داشتم! خم می‌شوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون می‌آورم. صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آن‌چه می‌بینم و می‌دانم بنویسم. حتی سختی‌ها و رنج‌هایش را بازنویسی نمی‌کنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست می‌بیند، درست قدم برمی‌دارد و خوش‌بختی را رقم می‌زند.» حس غریبی احاطه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم با یک علیِ جدید روبه‌رو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق می‌زنم و می‌خوانم: •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: دو نخ موازی، با لحظه‌ای بی‌توجهی درهم می‌پیچد و گره می‌شود. بعضی از گره‌ها را راحت می‌توان باز کرد، اما گاهی گره‌ها چنان کور می‌شود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان می‌شوی. گاهی هم انسان خودش کور می‌شود و نمی‌بیند. در هر صورت، هر دوی این‌ها زندگی را سخت می‌کند. کوری را تجربه کرده‌ بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت‌ها و دریافت‌های تجربه شده‌اش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعت‌ها بی‌خوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمی‌هایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگی‌اش غلط‌گیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق می‌ماند و توی ذوق می‌زند. صحرا کفیلی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راه‌بلد می‌خواست و کسی که همراهی‌اش کند. آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلی‌اش، جزوه‌اش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایده‌ای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش می‌گرداند. ترم چهارم، استاد پروژه‌ای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروه‌هایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند. کفیلی و شفیع‌پور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج‌نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا می‌کردند و شفیع‌پور را شکیبا. از خودش و میل‌هایی که درونش سر بر می‌آوردند می‌ترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو می‌افتاد بلند شدن سخت می‌شد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحت‌تر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی می‌کرد هم‌کلامشان نشود و همچنان آن‌ها را به فامیل خطاب ‌کند. افشین، او را وسوسه می‌کرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این‌که خودش راحت بود، به فکر او احترام می‌گذاشت. – آقای امیدی جزوه‌تون پیدا شد؟ خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد: – نه. کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی‌خواست کارش ناقص بماند. – حالا چه‌کار می‌کنید؟ در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود: – من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم. جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی‌خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخره‌ای شده که همه می‌خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند! توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است. تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچه‌ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج‌هزار تومانی روی میز گذاشت. صحرا زیر لب غرید: – وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً این‌همه جزوه شما دست‌به‌دست می‌چرخه پول می‌گیرید. خنده بچه‌ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می‌کند ‌‌و جرقه‌های ریز می‌‌زند. زیر لب گفت: – هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست. و اسکناس پنج‌هزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🟣 ‏ ...:* نیویورک تایمز : ⭕️ ایران به طور فزاینده با فروش پهپادهای پیشرفته و مجهز به سلاح‌های دقیق و مهلک، در حال تبدیل شدن به یک بازیگر مهم در زمینه صادرات ‎پهپاد در جهان است ... 🔶️ هم اکنون روسیه، ونزوئلا، تاجیکستان، ارمنستان، اتیوپی، سودان و عراق مشتری پهپادهای ایرانی هستند ... 🇮🇷
🟣 *سیل ِ ۶٨ سال پیش در امام زاده داوود* از اوایل تیرماه سال ۱۳۳۳ شمسی بارندگی شدید در شمال غرب تهران آغاز شده بود و در مناطقی نیز سیل جاری شده بود و ۵ مرداد پس از بارندگی شدید و طغیان آبراهه‌ها سیل به روستای امامزاده داوود (ع) رسید و خسارات و تلفات به بار آورد. بعدها بنا به تخمین‌ها اعلام شد *در مجموعه سیل‌های شمال غرب تهران در تابستان آن‌سال بیش از ۲ هزار نفر کشته شده‌اند.*