مستند صوتی #شنود
🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید!
استاد امینی خواه
قسمت: 7
مروری بر نکات جلسه هفتم
واقعه پنجم….
چه شد که شیطان به من غذا داد؟
شیطانی که پشت گردن انسان می چسبد.
احتناک، نحوه ی عمل شیطان در قرآن
تسویف یکی از راهکارهای شیطان
هرکس فعال تر در جبهه خدا باشد، از شیطان بیشتر می خورد.
فرمانی که دست شیطان بود.
نحوه شراکت شیطان در اموال واولاد
مشارکت شیطان در اموال به اولاد می رسد.
جنس شیعه
سلول سلولی که از محبت اهل بیت پر است.
عنایت خدا به آدم در برابر حمله شیطان
فلسفه بلایایی که به انسان می رسد؟
تفسیر حمله ی شیطان از چهار طرف
کدام فراموشی کار شیطان است؟
مسخره معارف، کار شیطان
شک وشبهه در روابط زن وشوهر
سناریوی شیطانی، که در آن گم می شدی
اززندگی سیر شدم
تاثیر تعقیبات نماز صبح در دفع شیاطین
چه عواملی شیطان را دور می کند.
گوشه ای از اخلاق شیطان
راه تو به شیطان باز نکن
تنها راه خلاص از شیطان
امکان نداره در مسیر مقابله با شیطان باشی و حمله شیطان بیشتر نشود.
کدام قشر با شیطان بیشتر مقابله می کند
شیطان چه کسانی را یاری می دهد؟
از فرصت باقی مانده برای کمک به دیگران استفاده می کردم.
شیطانی که به دیوار چسبیده چه ماموریتی داشت؟
اتاقی که مملو از شیاطین جاسوس بود.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_ام
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد. خم می شوم و برمی دارمش. کامم را تلخ می کند. نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش مي کند. مچاله اش می کنم. ياد تحيّر آن زمانم افتادم. بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام. آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم.
اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود. مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد. شرايط سختی داشتم. رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم. آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانة طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام. شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است. مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نياورده ام تا بنويسم. اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد. تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛ با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم. نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم. زيبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش. پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود.
تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند. دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر
حسرت هيچ نداشته ای را نخورم.
ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم:
از پدري که فانی است و می ميرد
به تو نوه عزيزم!
پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و...
ليلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام،
بدون آنکه حواسم باشد پير شدم،
و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم.
اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود.
درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی.
همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم
و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد،
و دچار اين همه بلا و سختی بشوم.
باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود،
درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم.
اما اين قانون دنياست:
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی.
من و مادربزرگت دير يا زود می رويم.
توی عزيز دردانه می مانی
و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان،
اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا زنده بمان عزيز دلم.
پتو را روي سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_یکم
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم.
- ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی.
حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد.
ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد:
- ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم.
حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند.
- ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عميقی می کشد.
خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد.
شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد.
سرم را بلند می کنم و می گويم:
- چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟
سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن...
- بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم.
- تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد.
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_دوم
دستانش را به صورتش می کشد و می گويد:
- ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم.
لبخند شيرينی می زند و می گويد:
- قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه. وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي! مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان! وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند. چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم. برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق.
نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد. زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است. با لحنی خاص می گويد:
- اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم. نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم. از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد.
چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود. ادامه می دهد:
- اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم. حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی.
حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم. متوجه هستی؟
مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم. چند متر جلوترم را هم نمی بينم. کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم. چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است. هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم.
بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم.
- ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی. می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای. حواست به من هست؟
فقط نگاهش می کنم. شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم، اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد.
- خوبی بابا؟
خوب بودن را از ياد برده ام. فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟ از دل است يا عقل؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم.
خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم.
- مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت. با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي، اما برايش تر و خشک کردنت
سخت بود. مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت. خيلی درگير شده بودم. دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط
باشد. نمی شد ليلاجان! تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه، تو رو بياريم اين جا. اين برای من از همه سخت تر بود.
چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند. سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود. حالا که من تشنه بودم برای
حرف، او سکوت درمانش بود.
در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است.
- علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود. مادرت هم که پيش مادرش بود. اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_سوم
صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند. در نگاهش خواهشی می بينم که تا به حال تجربه نکرده ام. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از اين ويرانی دربياورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آيند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که ديرتر رسيده اند؟ مادر تا مرا می بيند پا تند می کند و در آغوش می گيردم. صورتم را بين دو دستش نگه می دارد و می گويد:
- سهيل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گويد:
- خودش زنگ زد و کمی تعريف کرد و عذرخواهی کرد. پدرت بهش گفت برای هميشه ليلا را فراموش کن و فقط پسر دايی اش باقی بمون. تو
هم همه چيز رو فراموش کن عزيزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم. اما آرام ترم. آب و هوای طالقان مثل اکسيژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوريم برگرديم.
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم. فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد. می نشينم روی صندلی ميز خياطی ام، اما دست به چيزی نمی زنم. اين
ندانستن ها بيچاره ام می کند. گوشی ام را برمی دارم و شماره علی را می گيرم. تا بخواهم پشيمان بشوم صدای «سلام خواهر گلم» مجبورم می کند که جوابش را بدهم.
- علی فرصت داری؟
- چيزی شده ليلا!
- اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری. می خوام ببينم می تونی همه حواست رو به من بدی؟
- پس چند لحظه گوشی دستت باشه. نه نه قطع کن زنگ می زنم.
مانده ام که پشيمان بشوم از تماسم يا نه! اصلا چرا بايد به علی بگويم؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم؟ مگر او مرا می فهمد... که صدای همراهم
بلند می شود. نمی دانم اين حرف زدنم با علی از ضعفم است يا... که تماس قطع می شود. دارم به تصوير خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ای نيست. دکمه وصل را می زنم:
- ليلا! خواهری! خوبی که؟ يه ساعت اجازه گرفتم. الآن توی محوطه ام. خيالت راحت باشه.
حرفم را مزمزه می کنم و می گويم:
- تا حالا شده که توی وضعيتی قرار بگيری که نه مقابلت رو ببينی، نه پشت سرت رو، نه اطرافت رو.
با مکثی می گويد:
- خيلی...
و نفسی بيرون می دهد:
- خيلی وقت ها، خيلی جاها برام اين حال پيش اومده. يه حيرت عجيبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطيل می کنه. درست می گم؟
- اوهوم. ديدی تو جاده های شمال وقتی که مه پايين می آد چه جوری می شه؟ علی، من اين فضاي مه آلود رو دوست ندارم. ازش وحشت می کنم.
همش فکر می کنم يکي از پشت مه بيرون می آد که غريبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسيب بزنه.
دلم می خواهد حالم را درک کند.
- من درکت ميکنم ليلا! ميدونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پيش اومده يعنی چی؟ فقط دوست دارم که بدونی می شه از اين فضای مه
آلود رد شد. درسته وهم آلوده، اما ديدی راننده ها توی اين فضای ناآشنا چه با احتياط حرکت می کنند. چراغ ماشين رو روشن می کنند و با دقت
جاده رو نگاه می کنند. فقط نبايد توی اين فضا بمونی. حرکتت رو متوقف نکن. می تونی کمک بگيری از نوری که فضا رو برات روشن کنه، از کسی
که دستت رو بگيره.
چشمانم را بسته ام و دارم تصوير سازی علی را در خيالم دنبال می کنم. راست می گويد؛ اما:
- اما من می ترسم. از کی کمک بگيرم که واقعا من رو دوست داشته باشه، نه به خاطر خودش.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
✍بیانیه در محکومیت ادبیات وقیحانه میرحسین موسوی در توهین به مقدسات نظام اسلامی
بسمه تعالی
توهین به شهدا و خانواده شهدا خیانت به کشور است مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای
❇️نظام اسلامی در همه برهه های زمانی در مسیر تندباد های فتنه، کینه توزی و حماقت دشمنان قرار داشته است ولی تاکنون در این حرکت مقدس خللی وارد نکرده و همواره جان برکفان عرصههای نبرد سخت و جهادگران عرصه جهاد نرم، در خنثی سازی حرکت های براندازانه دشمنان داخلی و خارجی ایستادند دشمن نیز در پس شکستهای مفتضحانه خود برای نجات خود از مرگ سیاسی دائماً دست و پا میزند.
🔥🔺این روزها میرحسین موسوی که خیانت های وی در دفاع مقدس و فتنه انگیزی وی در سال ۸۸ برای کشور مورد خشم مردم است برای نجات خود از انزوای سیاسی،مقاله های سراسر توهین به مقدسات نظام اسلامی نوشته است.
🔺قانون گریزان فتنه گری چون او، که زمانی مدعی بودند باید از قانون کشور دفاع کرد سالهاست از ابتدای سال های دفاع مقدس تاکنون دچار انحراف اساسی و عناد با اساس قانون نظام جمهوری اسلامی شدند و همصدایی وی با دشمنان گروههای برانداز و ضد نظام شنیده می شود.
🔰 تبیین این نوشته توهین آمیز، نیازمند ذکر چند نکته است :
1⃣طبق اصل ۱۵۴ قانون اساسی، ایران موظف است از مبارزه حق طلبانه مستضعفان در برابر مستکبران در هر نقطه عالم حمایت کند و مدافعان حرم و سرداران مقاومت در صف اول دفاع از نظام اسلامی قرار دارند .سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و حبیب سپاه اسلام سردار شهید حاج حسین همدانی در صف مقدم دفاع از اسلام ایران و انسانیت در مقابله با بدترین جنایتکاران تاریخ یعنی داعش پلید با بصیرت و غیرت در دفاع از حرم و حریم نظام اسلامی ،شهادت در غربت را به جان خریدند و جرم ننگین از آن فتنه گرانی است که کشور را در اوج جنگ تحمیلی رها کردند و در سال ۸۸ با جنایتکاران غربی همصدا شدند.
2⃣ فتنه گران و مردگان سیاسی تجدید نظر طلب بدانند رژیم جعلی صهیونیستی و آمریکای جنایتکار و همپیمانان آن در منطقه در صف اول کودک کشی و مظلوم کشی هستند و مدافعان حرم و حریم نظام اسلامی در برابر هجمه های این رژیم های سفاک ایستادند و قلم زدن در حمایت از این سفاکان، همراهی در جنایات آنان و خیانت به نظام است.
3⃣ مدافعان حرم و سرداران شهید مقاومت، حزب الله لبنان و گروه های مقاومت که در صف اول مقابله با غرب و دفاع از ولایت فقیه هستند خوشنام ترین گروه ها در عالم اند و بدنامی و بد ذاتی از آن شما فتنه گران و قلم ها و زبان های مسموم شماست که کاری جز شادی دشمنان نظام ندارید و سرکردگی اوباش و قداره کشان بیمقدار که حتی از انسانیت بی بهره اند در تاریخ برای شما ثبت است.
4⃣مردگان سیاستزده غربی بدانند که این حجم از توهین، سرعت مرگ شما را بیشتر خواهد کرد و تاریخ شما را در صف خائنان به کشور، در صفحات خود حذف خواهد کرد.
✍مردم شهید پرور شهرستان گلپایگان،دلسوزان نظام اسلامی در سپاه و بسیج و همه نیروهای مسلح، همصدا با همه اقشار مردم آگاه ایران اسلامی ،ضمن محکومیت این اقدام توهین آمیز، ضمن دفاع از حریم نظام اسلامی، از موضع حق طلبانه سرداران مقاومت و شهدای مظلوم مظلوم مدافع حرم و شهدای انقلاب اسلامی حمایت کرده و این توهین شما را به خدای بزرگ واگذار می کنیم حرف آخر آن که نور خدا هر روز پررنگ تر خواهد شد و الله یتم نوره
والسلام علی من اتبع الهدی
✍۲۱مرداد۱۴۰۱
ناحیه مقاومت بسیج سپاه گلپایگان
#محرم
#شمر_زمانه
#مدافع_حرم
@golpabasir
🇮🇷
📝#صرفا_جهت_اطلاع | آخرین وضعیت #سلمان_رشدی
🍃🌹🍃
✅ مدیر برنامههای سلمان رشدی در گفتگو با نیویورک تایمز:
🔻 اخبار خوبی ندارم.
🔸 رشدی زیر دستگاه ونتیلاتور قرار دارد و توان صحبت ندارد.
🔹 او احتمالا یکی از چشمهای خود را از دست خواهد داد.
🔸 اعصاب یکی از دستهای او به شدت آسیب دیده است.
🔺 کبد او نیز چاقو خورده و به آن آسیب وارد شده است.
#روشنگری | #ثامن | #محرم
🆔 eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
📝 پیامهای مجازات سلمان رشدی
🍃🌹🍃
🔻عملیات مجازات سلمان رشدی ابعادی پیچیده دارد اما در تحلیلی اولیه و بر اساس ظاهر میتوان گفت:
1️⃣ مجری عملیات حرفهای نبوده؛
پیام: هر فرد عادی میتواند مجری عملیات مجازات بعدی شود
2️⃣ او جوان است و پس از حکم ارتداد رشدی زاده شده؛
پیام: عملیات مجازات آرمانی است که نسل به نسل امتداد دارد
3️⃣ مکان عملیات در نیویورک یکی از امنیتیترین شهرهای آمریکا انجام شده نه محل زندگی فلاکتبارِ رشدی؛
پیام: عملیات مجازات بعدی هرجایی میتواند رخ دهد، مثلا مارئهلاگو در فلوریدا، تلآویو یا…
4️⃣ زمان عملیات پس از ۳۴ سال؛
پیام: مجازاتِ مجرمان، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد
5️⃣ همزمانیِ این عملیات با شایعه بیاساس و مضحک ترور جانبولتون و مذاکرات برجامی قابل تأمل است؛ البته اهمیت راهبردی و تاریخی این عملیات فراتر از این ملاحظات بیمورد است
6️⃣ سرویسهای غربی و صهیونیستی، توانِ حمایت از مهرههای متعدد خود را ندارند، بهویژه اگر آن مهرهها سوخته باشند
🔺پ.ن: این عملیات اگر کار سرویس غربی یا صهیونیستی باشد، اولاً مجبور شدهاند فتوای بر زمین مانده را به دست خودشان عملی کنند، ثانیاً مزدورانشان دائما از قربانی شدن به دست اربابهایشان خواهند ترسید. اگر هم اقدامی خودجوش یا طراحی سرویس خودی باشد؛ عملیات خونخواهی حاجقاسم را معتبرتر کرده است.
#روشنگری | #ثامن | #محرم
🆔 eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
📝#یک_خبر_یک_تحلیل (۲۵۳)
🔻خبر: ترور سلمان رشدی، نویسنده هتاک و مهدورالدم کتاب آیات شیطانی در روز گذشته، بازخورد خبری بسیاری در رسانهها داشته است.
🍃🌹🍃
گزارههای خبری:
1⃣ رسانه آمریکایی دیلیمیل گزارش داد: «سلمان رشدی ۱۰ تا ۱۵ چاقو خورده که یکی از آنها به گردن او اصابت کرده است»
2⃣ کتاب آیات شیطانی نوشته سلمان رشدی، نویسنده هندیتبار مقیم انگلیس، ۴ مهر ۱۳۶۷ از سوی انتشارات پنگوئن انگلیس به چاپ رسید؛ کتابی که در قالب رمانی خیالی، استعارهگونه و کنایهآمیز به وهن پیامبر اسلام(ص)، جبرئیل، یاران پیامبر و همسران ایشان و همچنین مفاهیمی همچون وحی میپرداخت.
گزارههای تحلیلی:
1⃣ سلمان رشدی از اولین نویسندگانی بود که با سبکی وهن آلود نسبت به اسلام و پیامبر(ص)، اقدام به نگارش کتابی موهن با نام آیات شیطانی نمود؛ توهین آشکار سلمان رشدی به اسلام و پیامبر مهر و رحمت در این کتاب باعث گردید که امام خمینی فتوای مهدورالدم بودن او را صادر کند.
2⃣ تا به این لحظه پیرامون انگیزه ضارب برای ترور سلمان رشدی خبرهایی قطعی منتشر نگردیده است؛ لذا نمیتوان پیرامون آن یک تحلیل جامعومانع ارائه داد و تنها بر اساس احتمالات پیرامون این ترور میتوان دو سناریو را مفروض داشت؛ سناریو اول، ارتباط این ترور را با مذاکرات هستهای و با هدف تأثیر بر مذاکرات و یا کلید زدن سناریوی حقوق بشری علیه ایران میداند؛ در سناریوی دوم، میتواند این ترور با نگاه فردی و با انگیزه دینی، با هدف انتقام از توهینهای این نویسنده باشد. بیشک پاسداشت فتوای امام پس از سالها توسط فردی ساکن آمریکا که با اینکه امام راحل و زمانه زندگانی او را درک نکرده ولی فرزند معنوی مکتب ایشان محسوب میگردد، نکتهای قابلتأمل و موجب افتخار برای همه ملل مسلمان است.
🔺نکته پایانی اینکه؛ امام راحل در حکم تاریخیشان برای ترور سلمان رشدی نوشتهاند: «تا دیگر کسی جرئت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید»؛ لذا یکی از کارکردهای چنین حرکتی را باید بازدارندگی در اهانت به اسلام و مقدسات اسلامی دانست. بیشک شروع چنین بازدارندگیای در زمانی که در غرب به بهانه حقوق بشر، اقدام به قرآن سوزی و چاپ کاریکاتور علیه پیامبر(ص) و مقدسات اسلامی مینمایند، موجب مسرت و خوشحالی برای همه مسلمانان خواهد بود.
✍یعقوب ربیعی
#روشنگری | #ثامن | #محرم
🆔 eitaa.com/meyarpb