6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل را
بغیــــــــــــر عشق تو
بر باد داده ام...
#عشق
#امام_رضا_جانمـ
پ.ن: اینجا کسی دلش تنگِ گوشه ای از حرم است...
«وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا»
شبها نام خدا را بِبَر و یکسره از همه بِبُر و رو
به او بیاور؛ همان صاحب مشرق و مغرب که
معبودی جز او نیست. در زندگی به او تکیه کن!
- سوره مزمل ۸🌱
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۱
رویا به طرف ظرف بلوری کوچک مقابلش دست دراز کرد و سیگارش را خاموش کرد:
-چه جالب؛ یعنی واقعاً قبلا مذهبی بودی؟!
الهام لبخند کمرنگی زد:
-هوم. خیلی برات عجیبه نه؟
- یکمی؛ ولی خب آدما عوض میشن.
-آره؛ اینستا من رو زیر رو کرد.
و هر دو به گارسون که با سینی سفارشها بالای میزشان آمده بود نگاه کردند؛ پیشخدمت فنجانهای قهوه و بستنی را روی میز گذاشت و دور شد.
***
پشت فرمان ماشین، الهام در حالی که به شدت منتظر بود، چراغ سبز شود از رویا پرسید؟
-مسیرت کجاست؟
رویا انگشتهایش را در هم قلاب کرد و قلنجش را شکست و گفت:
-خونهی شما.
الهام که این حرف او را شوخی تلقی کرد، خندید:
-نه منظورم اینه تا کجا برسونمت؟
رویا جدی جواب داد:
-گفتم که، خونهی شما.
الهام به من و من افتاد:
-آخه میدونی دوستم الآن آمادگی پذیرایی ازت رو ندارم خونه یکم شلوغه منم که میدونی همهش مشغوله...
رویا مهلت نداد تا حرف او تمام شود:
-بیخیال مهم نیست! فدای سرت حق داری، منم مثل خواهرت باهم کمک میکنیم مرتبش میکنیم.
-آخه...
-آخه بی آخه.
الهام سمجتر از آن بود که رویا بتواند از سر خود بازش کند، بنابراین چاره را در سکوت و تسلیم شدن دید.
ادامه دارد⬅️
نویسنده✍ سفیر ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۲
در خانه وقتی الهام داشت لباسهای بیرون بچه را عوض میکرد، آوا با لحن کودکانهاش گفت:
-مامان لباسهام رو در نیار مگه الآن نمیخوایم بریم پارک؟!
الهام بلوز را از روی تخت برداشت و بزور یقهاش را در سر آوا فرو کرد:
-پارک؟ اونم حالا؟! میدونی چقدر کار دارم؟
آوا سرش را با زحمت از یقه بلوز بیرون آورد و با صورتی که سرخ شده بود به مادر نگاه کرد و گفت:
-ولی تو قول دادی!
الهام دست به شانهی او گذاشت:
-فردا میخوایم بریم فروشگاه قنادی برای سفارش تم تولدت، میدونی که یک هفته دیگه تولدته!
آوا با خنده و چشمان گرد شده پرسید:
-یک هفته یعنی کی؟
-یعنی شیش روز که بخوابی و پاشی.
آوا ایستاد و روی تخت بالا و پایین پرید:
-آخ جون!
الهام اتاق را ترک کرد تا به میهمانش که توی سالن نشسته بود بپیوندد؛ ولی در کمال تعجب رویا را در حالی که جاروی دسته بلند در دستش بود، در حال نظافت آشپزخانه دید. او تند و تند خرده شیشهها را از روی زمین جارو میکرد و در سطل پلاستیکی میریخت. الهام بلند گفت:
-نکن تو رو خدا زحمتت میشه!
رویا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد:
-نه بابا این حرفها چیه.
صدای زنگ تلفن الهام از روی اپن بلند شد. گوشی را برداشت. روی صفحه اسم زهره نقش بسته بود. زیر لب گفت:
-اَه حالا چه کار کنم با این سیریش!
و گوشی را سرجایش گذاشت. گویا رویا با گوشهای تیزش زمزمه الهام را شنیده بود و یا شاید از حرکاتش چیزی را متوجه شده بود که با خنده گفت:
-چی شده؟ کی سیریش شده؟
الهام هم متقابلاً خندید:
-چیزی نیست یکی از دوستامه چند وقته پیله کرده میخوام ببینمت، وضعیت من رو هم که میبینی، دوست ندارم تو این اوضاع گیر بده امشب میخوام بیام خونهت.
رویا دست راستش را بالا برد:
-چیزی نشده که خواهر من! دو سوته همهجا رو مرتب میکنیم. تو هم اعصابت رو خورد نکن زنگ بزن به دوستت دعوتش کن.
و فرز به طرف سینک ظرفشویی رفت و پیشبند را به کمرش بست. الهام با اکراه گوشی را برداشت و شماره زهره را گرفت:
-الو سلام زهره جان خوبی؟ ببخشید دستم بند بود!
صدایی دخترانه از آن سوی خط پاسخ داد:
-به علیک سلام الهام خانم! شما خوبی؟ دلم خیلی برات تنگ شده.
-خدا رو شکر، منم همینطور.
-کی میتونم بیام ببینمت؟
-اگه کاری نداری امشب بیا خونهم.
-کار که زیاد دارم، راستش فردا هم امتحان دارم؛ ولی چون خیلی دوست دارم ببینمت میام دخترخاله!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام باید کرد دل را، تا در این حوض
عکس خیالانگیز رویت نقش بندد...
#جزیره_کتاب
#آقای_خط !
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میریم بالا بالاتر از ھر رویا...✈️
#منطقھ_پرواز_ممنوع🚫
#ایران_قوۍ👊🏻
#شهیدانه🖐🏿
جوندادنتاانقلاببشہ
جونمیدیمتاایرانبمونہ!
باهمینپرچم،باهمیناللهِوسطش♥(:
#ماپاۍانقلابمانهستیم🇮🇷
بسیجی یعنی در هرصورت سنگر را رهانکردن
یاد آخرین صوت از شهید مدافع حرم
شهید مهدی صابری افتادم :
عقب نشینی درکارنیست ، سنگر رو حفظ کن
یک روز ابراهیم هادی و کانال کمیل
یک روز آرمان علی وردی درخیابان اکباتان
یک روز هم مهدی طارمی در زمین فوتبال
#بسیجیروزتمبارک
لشکرمخلصخدا :))
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من♥️
#دمشق_سوریا
#گنبد_حضرت_رقیه_سلام_الله
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۳
تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفرهای مشغول کار بود… .
حدود چهل و پنج دقیقهای گذشته بود و رویا و الهام خسته از فعالیت روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بودند و با چای و میوه شیرینی مشغول پذیرایی از خود بودند. رویا از الهام پرسید:
-از دوستای قدیمیته؟
الهام که پیشدستی را روی زانویش گذاشته بود در حال پوست کندن خیار جواب داد:
-کی؟
-همین خانمه که قرار بیاد دیگه.
-آهان. راستش بود... یعنی دخترخالمه... هم دوست هم دختر خاله، همیشه و همهجا با هم بودیم تا اینکه عقاید من عوض شد ولی اون حالا هم ولکنم نیست.
-ای بابا.
-راستی تو چرا اینقدر به من کمک میکنی؟!
رویا فنجان چای را روی میز مقابلش گذاشت و صورتش را به طرف الهام برگرداند:
-این دیگه سوأل کردن داره؟ ما تو عالم دوستی این حرفها رو داریم مگه؟!
الهام خندید و بر شانهی رویا زد:
-دمت گرم بابا!
صدای زنگ اف اف که بلند شد، آوا از اتاق به طرف آن دوید و الهام هم پشت سرش:
-وایسا مامان تو دستت نمیرسه.
تصویر زهره در حالی که چند شاخهگل و جعبهای شیرینی به دست داشت در مانیتور پدیدار شده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها