#شهیدانه🖐🏿
جوندادنتاانقلاببشہ
جونمیدیمتاایرانبمونہ!
باهمینپرچم،باهمیناللهِوسطش♥(:
#ماپاۍانقلابمانهستیم🇮🇷
بسیجی یعنی در هرصورت سنگر را رهانکردن
یاد آخرین صوت از شهید مدافع حرم
شهید مهدی صابری افتادم :
عقب نشینی درکارنیست ، سنگر رو حفظ کن
یک روز ابراهیم هادی و کانال کمیل
یک روز آرمان علی وردی درخیابان اکباتان
یک روز هم مهدی طارمی در زمین فوتبال
#بسیجیروزتمبارک
لشکرمخلصخدا :))
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من♥️
#دمشق_سوریا
#گنبد_حضرت_رقیه_سلام_الله
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۳
تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفرهای مشغول کار بود… .
حدود چهل و پنج دقیقهای گذشته بود و رویا و الهام خسته از فعالیت روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بودند و با چای و میوه شیرینی مشغول پذیرایی از خود بودند. رویا از الهام پرسید:
-از دوستای قدیمیته؟
الهام که پیشدستی را روی زانویش گذاشته بود در حال پوست کندن خیار جواب داد:
-کی؟
-همین خانمه که قرار بیاد دیگه.
-آهان. راستش بود... یعنی دخترخالمه... هم دوست هم دختر خاله، همیشه و همهجا با هم بودیم تا اینکه عقاید من عوض شد ولی اون حالا هم ولکنم نیست.
-ای بابا.
-راستی تو چرا اینقدر به من کمک میکنی؟!
رویا فنجان چای را روی میز مقابلش گذاشت و صورتش را به طرف الهام برگرداند:
-این دیگه سوأل کردن داره؟ ما تو عالم دوستی این حرفها رو داریم مگه؟!
الهام خندید و بر شانهی رویا زد:
-دمت گرم بابا!
صدای زنگ اف اف که بلند شد، آوا از اتاق به طرف آن دوید و الهام هم پشت سرش:
-وایسا مامان تو دستت نمیرسه.
تصویر زهره در حالی که چند شاخهگل و جعبهای شیرینی به دست داشت در مانیتور پدیدار شده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۴
الهام بدون هیچ صحبتی دکمه را فشار داد و زهره وارد ساختمان شد و بعد از دقایقی که صدای زنگ آمد، الهام کلید را در در چوبی ضمخت چرخاند و زهره لبخند زنان وارد شد:
-سلام!
لبخند ساختگی به صورتش نشاند و کوتاه سلام کرد و پس از آن به داخل و سمت چپ راهنماییش کرد. رویا از روی کاناپه برخاست و به سوی آنها رفت. الهام با دست به زهره اشاره کرد روبه رویا گفت:
-زهره خانم.
و سپس به زهره نگاه کرد:
-ایشون هم رویا جان دوستم هستند.
زهره به گرمی و با لبخند دستش را به طرف رویا دراز کرد:
-خوشوقتم!
رویا با صدای نسبتاً دو رگهاش آرام جواب داد:
-منم خوشبختم.
و با تعجب به زهره که چادرش را تا پایین ابروهایش کشیده بود نگاه کرد. در این حال زهره چادرش را از سر درآورد، آن را تا کرد و روی تکیهی مبل گذاشت.
در سالن آپارتمان الهام، همهگی نشسته بر روی مبلهای یشمیی که دایرهوار کنار هم چیده شده بودند، در سکوت یکدیگر را نگاه میکردند و گویا هیچ حرفی برای رد و بدل کردن نداشتند؛ که زهره سکوت را شکست:
-آوا جان کجاست؟
الهام دستش را به پنجهی پایش که روی پای دیگر بود قلاب کرد:
-پیش پای شما اینجا بود، نمیدونم چرا یکهو رفت و صدا زد
-آوا؟ آوا خانم بیا مامان.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
🌈☺️💎
#لطیفه
#لطیفه😁😊
😂😂
یکی رفت انگلیس. صبح پاشد با #زنش رفت بیرون توی خیابون.
یه مردی از کنارشون رد شد و گفت: «گود مورنینگ سر». اون جواب داد: «سر مورنینگ گود»!
#زنش پرسید اوا آقا جعفر چی شد؟
گفت هیچی! این #یارو انگلیسیه گفت : «سلام علیکم» و منم بهش گفتم: علیکم السلام😂😂😂
🌷🌷🌷
#احکام_سلام
#احکامشرعی🌷🌹🌷🌷🌹
💞یکی از سفارشات #خداوند به بندگانش، سلام کردن به یکدیگر در هنگام ملاقات هست .این کار باعث ایجاد محبت و #مهربانی میشود .
🌈به همین دلیل شروع کننده 69 برابر جواب دهنده #ثواب می برد و این اهمیت شروع ارتباط را می رساند .
🍁#خدا آغاز کننده در #مهربانی را بیشتر دوست دارد.
احکام
احکام شیرین