15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برسد به دست بچههای تیم ملی 💌
از طرف: مردم 🇮🇷
این چهار دقیقه فقط بخش کوچیکی از حدود دو ساعت و نیم صوتی هست که به دستم رسید
برسونید به دستشون
با صدای: شما❤️
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۲۹
در کافیشاپ هر سه نفر دور میز گرد شیشهای نشسته بودند و در حالی که الهام منوی سفارش را نگاه میکرد رویا با چشمانش همه جا را وارسی میکرد. صندلیهای چوبی مشکی با روکش نارنجی اطراف میزهای گرد شیشهای و فضای نیمه تاریک و موزیک ملایم و دودهای سیگاری که از دهان مشتریان در فضا حلقه میشد، در نظرش بسیار جذاب آمد. الهام برگه را روی میز گذاشت و گفت:
- چی میل داری؟
رویا لبانش را به هم فشار داد و بعد از نفس کوتاهی جواب داد:
- فرقی نداره.
آوا که از روی صندلی پاهایش را در هوا تکان میداد، داد زد:
-من بستنی میوهای!
الهام چشمغرهای رفت:
-داد نزن!
گارسون که بر سیر میزشان آمد الهام نگاهش کرد و گفت:
-دوتا کافه موکا و یک بستنی میوهای لطفاً.
گارسون چشمی گفت و دور شد.
رویا بیکار ننشست و بستهی سیگار و فندک طلاییاش را از کولهی کوچک مشکیاش بیرون کشید. سیگار را روشن کرد و پک زد. آوا که محو آکواریوم بزرگ آن سوی میز شده بود از صندلی پایین آمد و به طرفش رفت. رویا دود را از دهانش بیرون داد و پرسید:
-از شوهرت جدا شدی نه؟
الهام پنجهی دستش را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده رویا را نگاه کرد:
-از کجا فهمیدی؟!
-حدس زدم؛ آخه حلقه دستت نیست گفتم حتماً یا جدا شدی یا...
الهام آهی کشید:
-آره.
رویا صورتش را جلو آورد و چشمانش را ریز کرد:
-مشکلتون چی بود؟
الهام به دستش که هنوز روی میز بود نگاه کرد:
-قاپش رو زدن.
رویا ابروهایش را بالا داد:
-پس خیانت کرده.
-اوهوم.
-کجا؟ چطوری؟
قطره اشکی در چشم الهام جوشید:
-پیج خانوادگیمون رو زیر نظر داشت زنیکه. نتونست خوشیمون رو ببینه. تو اینستا مخ شوهرم رو زد. خودش رو چسبوند به نیما.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳٠
رویا پُکی محکمتر به سیگارش زد:
-کهاینطور. اشکت رو پاک کن اینجور مردها ارزش ناراحتی ندارن.
الهام صدای لرزانش را صاف کرد:
-معلومه که ناراحت نیستم! اون موقعی که با این ازدواج کردم یه دختر وابسته و احساسی بودم ولی رویا باور کن اینستا از من مرد ساخت! هم کلی تجربه اونجا پیدا کردم هم میتونم روی پای خودم بایستم، هم دیگه احساس نیاز به کسی ندارم، شاید باورت نشه الآن دوماهه با خانوادهام قطع رابطه کردم به کل! امّا اصلاً دلم براشون تنگ نمیشه!
رویا بلند خندید:
-چرا؟!
الهام دهانش را کج کرد:
-چون فکرشون عقبافتادهست. دائم روی مخم هستن، منم قطع رابطه کردم. همه از دم چادر چاقچوری، این حرامه اون حرامه اصلاً همه چی از نظرشون حرامه. منم قبلاً اینطوری بودم ولی از وقتی با نظرات و دیدگاههای مختلف دوستانم توی اینستا و تلگرام آشنا شدم فهمیدم که فقط عمرم رو تلف کردم!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
🌷🌷🌷
#لبخنـــــــد☺️😎
#لطیفه😁😊
✍ #وصیت کردم بعد مرگم با نصف داراییم
#بستهی_نامحدود بخرن و باهاش #وای_فای رایگان بدن به بچههای محل...👱🏻♂🧑🏻
👈 رمزشـم #حمـد و #سـوره باشد ...
دیگر با نـون و خـرما کسی واسه ات
#فاتحـه نمیفرستد
😁😁😍😍😅😅
🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ـ🍲🍛🌮
#احکام_نـذر
#احکامشرعی🌷🌹🌷
🔸اگر کسی #نذری به شما داد و گفت #فاتحه دارد، 2 حالت دارد :👇
☘️اگر قصد جدی او این باشد که اگه #فاتحه نخوانید رضایت ندارد که آنرا بخورید در اینصورت باید فاتحه بخوانید
و گرنه مدیون خواهید شد.🥴
☘️ولی اگر#فاتحه هم نخوانید باز هم راضی است که آنرا بخورید و فقط در حد یک توصیه یا درخواست است در اینصورت میتوانید بردارید و #فاتحه هم نخوانید.
احکام
احکام شیرین
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل را
بغیــــــــــــر عشق تو
بر باد داده ام...
#عشق
#امام_رضا_جانمـ
پ.ن: اینجا کسی دلش تنگِ گوشه ای از حرم است...
«وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا»
شبها نام خدا را بِبَر و یکسره از همه بِبُر و رو
به او بیاور؛ همان صاحب مشرق و مغرب که
معبودی جز او نیست. در زندگی به او تکیه کن!
- سوره مزمل ۸🌱
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۱
رویا به طرف ظرف بلوری کوچک مقابلش دست دراز کرد و سیگارش را خاموش کرد:
-چه جالب؛ یعنی واقعاً قبلا مذهبی بودی؟!
الهام لبخند کمرنگی زد:
-هوم. خیلی برات عجیبه نه؟
- یکمی؛ ولی خب آدما عوض میشن.
-آره؛ اینستا من رو زیر رو کرد.
و هر دو به گارسون که با سینی سفارشها بالای میزشان آمده بود نگاه کردند؛ پیشخدمت فنجانهای قهوه و بستنی را روی میز گذاشت و دور شد.
***
پشت فرمان ماشین، الهام در حالی که به شدت منتظر بود، چراغ سبز شود از رویا پرسید؟
-مسیرت کجاست؟
رویا انگشتهایش را در هم قلاب کرد و قلنجش را شکست و گفت:
-خونهی شما.
الهام که این حرف او را شوخی تلقی کرد، خندید:
-نه منظورم اینه تا کجا برسونمت؟
رویا جدی جواب داد:
-گفتم که، خونهی شما.
الهام به من و من افتاد:
-آخه میدونی دوستم الآن آمادگی پذیرایی ازت رو ندارم خونه یکم شلوغه منم که میدونی همهش مشغوله...
رویا مهلت نداد تا حرف او تمام شود:
-بیخیال مهم نیست! فدای سرت حق داری، منم مثل خواهرت باهم کمک میکنیم مرتبش میکنیم.
-آخه...
-آخه بی آخه.
الهام سمجتر از آن بود که رویا بتواند از سر خود بازش کند، بنابراین چاره را در سکوت و تسلیم شدن دید.
ادامه دارد⬅️
نویسنده✍ سفیر ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۲
در خانه وقتی الهام داشت لباسهای بیرون بچه را عوض میکرد، آوا با لحن کودکانهاش گفت:
-مامان لباسهام رو در نیار مگه الآن نمیخوایم بریم پارک؟!
الهام بلوز را از روی تخت برداشت و بزور یقهاش را در سر آوا فرو کرد:
-پارک؟ اونم حالا؟! میدونی چقدر کار دارم؟
آوا سرش را با زحمت از یقه بلوز بیرون آورد و با صورتی که سرخ شده بود به مادر نگاه کرد و گفت:
-ولی تو قول دادی!
الهام دست به شانهی او گذاشت:
-فردا میخوایم بریم فروشگاه قنادی برای سفارش تم تولدت، میدونی که یک هفته دیگه تولدته!
آوا با خنده و چشمان گرد شده پرسید:
-یک هفته یعنی کی؟
-یعنی شیش روز که بخوابی و پاشی.
آوا ایستاد و روی تخت بالا و پایین پرید:
-آخ جون!
الهام اتاق را ترک کرد تا به میهمانش که توی سالن نشسته بود بپیوندد؛ ولی در کمال تعجب رویا را در حالی که جاروی دسته بلند در دستش بود، در حال نظافت آشپزخانه دید. او تند و تند خرده شیشهها را از روی زمین جارو میکرد و در سطل پلاستیکی میریخت. الهام بلند گفت:
-نکن تو رو خدا زحمتت میشه!
رویا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد:
-نه بابا این حرفها چیه.
صدای زنگ تلفن الهام از روی اپن بلند شد. گوشی را برداشت. روی صفحه اسم زهره نقش بسته بود. زیر لب گفت:
-اَه حالا چه کار کنم با این سیریش!
و گوشی را سرجایش گذاشت. گویا رویا با گوشهای تیزش زمزمه الهام را شنیده بود و یا شاید از حرکاتش چیزی را متوجه شده بود که با خنده گفت:
-چی شده؟ کی سیریش شده؟
الهام هم متقابلاً خندید:
-چیزی نیست یکی از دوستامه چند وقته پیله کرده میخوام ببینمت، وضعیت من رو هم که میبینی، دوست ندارم تو این اوضاع گیر بده امشب میخوام بیام خونهت.
رویا دست راستش را بالا برد:
-چیزی نشده که خواهر من! دو سوته همهجا رو مرتب میکنیم. تو هم اعصابت رو خورد نکن زنگ بزن به دوستت دعوتش کن.
و فرز به طرف سینک ظرفشویی رفت و پیشبند را به کمرش بست. الهام با اکراه گوشی را برداشت و شماره زهره را گرفت:
-الو سلام زهره جان خوبی؟ ببخشید دستم بند بود!
صدایی دخترانه از آن سوی خط پاسخ داد:
-به علیک سلام الهام خانم! شما خوبی؟ دلم خیلی برات تنگ شده.
-خدا رو شکر، منم همینطور.
-کی میتونم بیام ببینمت؟
-اگه کاری نداری امشب بیا خونهم.
-کار که زیاد دارم، راستش فردا هم امتحان دارم؛ ولی چون خیلی دوست دارم ببینمت میام دخترخاله!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام باید کرد دل را، تا در این حوض
عکس خیالانگیز رویت نقش بندد...
#جزیره_کتاب
#آقای_خط !
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میریم بالا بالاتر از ھر رویا...✈️
#منطقھ_پرواز_ممنوع🚫
#ایران_قوۍ👊🏻