eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 ☺️😎 😁😊 ✍‏ کردم بعد مرگم با نصف داراییم بخرن و باهاش رایگان بدن به بچه‌های محل...👱🏻‍♂🧑🏻 👈 رمزشـم و باشد ... دیگر با نـون و خـرما کسی واسه ا‌ت نمیفرستد 😁😁😍😍😅😅 🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ـ🍲🍛🌮 🌷🌹🌷 🔸اگر کسی به شما داد و گفت دارد، 2 حالت دارد :👇 ☘️اگر قصد جدی او این باشد که اگه نخوانید رضایت ندارد که آنرا بخورید در اینصورت باید فاتحه بخوانید و گرنه مدیون خواهید شد.🥴 ☘️ولی اگر هم نخوانید باز هم راضی است که آنرا بخورید و فقط در حد یک توصیه یا درخواست است در اینصورت میتوانید بردارید و هم نخوانید. احکام احکام شیرین
بریم سراغ یه عملیات جدید با رمز همیشه موفق 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
♥️ | به یاد مادرم! 🖐️ ناب‌ترین گفته‌ها را درباره دختر پیامبر (ص) دستچین کن 🏴 نوجوان امروز، سلام‌! همان‌طور که خودت می‌دانی، وارد ایام فاطمیه شده‌ایم. آماده‌ای تا باهم، کمی حس‌وحال مناسب با این ایام را درک کنیم؟ 📆 بعضی روزها در تاریخ حس‌وحال ویژه‌ای دارند؛ چون به افراد خاصی منتسب شده‌اند؛ مثلاً، ایام دهه اول محرم، حس‌وحالش گره‌خورده به نام اباعبدالله علیه‌السلام و یارانشان. یا همین حالا، ایام فاطمیه، با نام مادری هجده‌ساله همراه‌شده که پای امام زمان خودش ایستاد و از «حق» کوتاه نیامد. حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها، زنی بود که نه فقط به‌عنوان همسر و مادر، بلکه به‌عنوان یک «شیعه» توانست حق را بشناسد و علی‌رغم اینکه طرف‌داران کمی داشت، از آن دفاع کند. حالا بخشی از تاریخ، راوی اقتداری شده است که مادرمان هزاروچهارصد سال قبل از خود نشان داد. 🔎 الآن نوبت توست. توی رسانه‌ها و صفحات اینترنتی، دنبال حرف‌هایی درباره دختر پیامبر بگرد. ویدئوی سخنرانی یا هر نوع صحبت دیگری که درباره ایشان دیدی، با همه به اشتراک بگذار. حواست باشد که این گفت‌وگو، ما را در حال و هوای ایام فاطمیه قرار بدهد. هشتگ را هم فراموش نکن. 🧲 راستی!‌ دوستانت را هم به این دستچین دعوت کن. 💫
بسیجی که باشی تو برف هم ذوق آرمانت رو داری...
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۴۹ و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد: -اصلاً چه اهمیتی داره من برای چه هدفی اون‌جا بودم؟! شما رو به‌خدا زودتر بگردید و بچه‌م رو پیدا کنید. مأمور پلیس لب پایینش را گزید و بعد از مکثی شروع به صحبت کرد: -آروم باشید خانم؛ گاهی جواب این سوألات به ظاهر بی اهمیت می‌تونه سرنخ‌های مهمی رو آشکار کنه! و ضمناً برای کامل شدن پرونده و تکمیل تحقیقات و مراحل اداری لازمه. شما الآن یک روز و نصفی هست که اینجا خوابیدید، سرکار خانم، این پرونده مربوط به گم شدن یک بچه هست پس نمیشه در اون تعلل کنیم تا حال شما کاملاً خوب بشه. امروز آگهی گم شدن دخترتون توی روزنامه‌ها و در سطح شهر و شبکه‌های اجتماعی قرار گرفته؛ پس مشکلی از این لحاظ نیست. لطفاً زیر این برگه رو امضا کنید تا موقتاً از حضورتون مرخص بشیم. و کاغذ را به طرف الهام گرفت. الهام دست بی‌جانش را بالا آورد و آن را امضا کرد. پلیس که اتاق را ترک کرد، به مادرش نگاهی کرد و پرسید: -کی شما رو خبر کرد؟ مادر در حالی که اندوهی عمیق در چشمانش بود لبخند کم‌رنگی زد: -مسئولای بیمارستان؛ شماره‌م رو از توی موبایلت پیدا کردن... چقدر دلش برای این صورت تنگ شده بود؛ لب‌هایی که همیشه می‌خندیدند؛ و چشم‌هایی که حالت عصبانیت یا ناراحتی وشادی یا تعجب را نشان می‌دادند؛ ولی حالا این خنده تقریباً از روی صورت مادر محو شده بود و چهره‌ی شادابش پر از چروک. مگر می‌شد که در عرض دو ماه این‌قدر پیر شده باشد؟! -اومدی سرزنشم کنی مامان؟ اشک از هر دو چشم مادر باریدن گرفت: -نه دخترم، اومدم ببرمت خونه... ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش مادر و طنین صدای آرام‌بخش پدر تسلایش باشد. نگاه ملتمسانه‌ و پر از اشکش را به صورت مادر دوخت و پرسید: -بابا کجاست؟ -همین‌جا، بیرون اتاق، می‌خوای صداش کنم؟ گلویش از شدت فشار میل ترکیدن گرفت و نتوانست سخنی بگوید، سرش را به علامت بله، تکان داد. پیرزن بلافاصله به بیرون اتاق رفت و پس از لحظاتی در با صدای ضربه‌ای باز شد و پیرمردی قدبلند و چهار شانه با محاسن سپید وارد اتاق شد. هر دو خیره در چهره‌ی هم نگاه کردند. در عمق چشمان قرمز پیرمرد غمی بزرگ لانه کرده بود. الهام سکوت را شکست و صدای لرزانش در فضای اتاق پیچید: -فکر می‌کردم دیگه بهتون نیازی ندارم؛ ولی بابا، نمی‌دونم اگه تو این شرایط کنارم نبودید، چه‌کار می‌کردم... پدر به طرف الهام رفت و سرش را در آغوش گرفت و هر دو بلند گریستند… . دو ساعتی از مرخص شدن الهام از بیمارستان گذشته بود و او در کنار پدر و مادرش با بی‌حالی به انتظار احضار به اتاق بازپرسی روی نیمکت راه‌روی آگاهی نشسته بود. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌸🌺🌸 😍😇 😄😁 اسم بابام هست 🧔🏻 هروقت به‌ مامانم میگم بده 🧕میگـه: برو ای، درِخانه‌ی زن 😂😂😂 🌷🌹🌷🌹🌷🌹 🔰احکـــام_فقیـر 🌷🌹🌹🌷🌹 ✍ کسی است که و که باآن سال و اش رادربیاورد ، ندارد. پرداخت برشخصی که است واجب نیست. ♻️ که هست نمی‎تواند از (زکات واجب) دریافت کند. 👈ولی ، بسته‌معیشتی و.. اشکال ندارد.
- فاطمه (س) یک زن بود ، آنچنان که اسلام می‌خواهد . مظهر یک دختر در برابر پدرش ، مظهر یک همسر در برابر شوهرش ، مظهر یک مادر در برابر فرزندانش و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمان و سرنوشت جامعه اش . | علی شریعتی |
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چه‌قدر احتمال می‌دید کار ایشون بوده باشه؟ الهام قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد: - تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید می‌دونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره. سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانه‌اش گرفت: -انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟ الهام برای لحظه‌ای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد: -ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک می‌گذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختی‌مون غبطه می‌خوردن. سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت: -واقعاً این‌طور بود؟ الهام سرش را پایین انداخت: -نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش می‌گذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانواده‌اش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه می‌زدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اون‌جا که با خانواده‌اش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس می‌خوند و نصف روز کار می‌کرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا این‌که کرونا شروع شد و دانشگاه‌ها مجازی شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۱ سرباز صدا زد: -خانم الهام کرمی. الهام بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق رفت و بعد از چند قدم به آن‌جا رسید. کمی مکث کرد و ضربه‌ای به در زد و وارد شد. چشمش که به سرهنگ آگاهی خورد رعشه‌ای به تنش افتاد؛ تابه‌حال پایش به همچین مکانی باز نشده بود و همیشه از پلیس واهمه داشت. سرهنگ سلامی کرد و با اشاره دست او را به نشستن روی صندلی مقابل دعوت کرد: -بفرمایید خانم. وقتی با پارچ شیشه‌ای، لیوان روی میز را پر از آب کرد و به او تعارف کرد، الهام حس کرد که سرهنگ، ترس و اضطراب و دلهره را در چهره‌اش دیده است. -مرسی، آب نمی‌خورم. سرهنگ لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت: -ما شما رو اینجا خواستیم تا چند تا سوأل کوچیک ازتون بپرسیم، ان‌شاءالله که دخترتون هر چه زودتر پیدا بشه. الهام بدون هیچ عکس‌العملی خیره نگاهش کرد. سرهنگ ادامه داد: -بسیار خوب، لطفاً ماجرا رو از اول بدون هیچ کم وکاستی تعریف کنید. الهام نفس عمیقی کشید و سپس به حرف آمد: -من توی اینستا بلاگرم. اون روز هم برای کار تبلیغاتی به همراه دخترم به فروشگاه قنادی شادیما رفتیم. -ساعت خروجتون از منزل و ساعت ورودتون به فروشگاه رو بفرمایید. -ساعت سه و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شدیم و چهار و ربع اونجا بودیم. -قرارتون همین ساعت بود؟ -نه قرار ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی من کمی دیر رسیدم. -خب ادامه بدید. -اونجا میز سرو شیرینی از قبل چیده شده بود و من به شاگرد فروشگاه پیشنهاد دادم ازمون فیلم بگیره. ساعت چهار و چهل و پنج آوا حالش بهم خورد و به سمت دستشویی رفتیم، صورتش رو شستم و بچه راهی سرویس بهداشتی شد. صدای الهام لرزید و با گریه آمیخته شد. صورتش را در میان دستانش گرفت: من یه گشت کوچیک همون اطراف زدم و سرگرم اجناس شدم و زمان از دستم در رفت؛ ده دقیقه بعد که به سمت دستشویی رفتم... تا ساعت پنج فروشگاه رو دنبالش گشتم حدود ده دقیقه. ده دقیقه‌ای هم با صاحب و کارمندای فروشگاه اونجا رو گشتیم. تا ساعت پنج و چهل دقیقه هم خیابون‌های اطراف رو گشتیم... صدای گریه‌اش بلند شد و نتوانست ادامه بدهد. سرهنگ به حرف آمد: -محیط بررسی شده و تمام افراد حاضر در فروشگاه در حال بازجویی هستند، اما می‌خوایم بدونیم خودتون به کس خاصی مظنون نیستید؟ مثلاً دشمنی... الهام سرش را بالا آورد و دستمالی از جیبش بیرون کشید و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای تو دماغی گفت: -نه، من دشمنی ندارم، صاحب فروشگاه می‌گفت دوربین‌ها دستکاری شده، آخه حتی اگه به فرض دشمنی هم داشته باشم، توی فروشگاه چه کار می‌کرد با درهای بسته؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
🌸🌺🌸🌺🌸 ...😍 ☺️😊😁 توی دو مرحله از سخته  یکی اولش که زیر سرده! بعد هم مرحله دوم که میخوای پاشی و زیر گرمه! بدبختیه! 🤦‍♂😂😂 🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷 ـ🦋🌺🦋🌺 .. 👇 شرعی🌷🌹🌷🌷 ✍️ به گونه ‏ای که چشم نبیند و گوش نشنود موجب بطلان می‏شود. ـ⛈🌧⛈ .. 👇 🌷🌹🌷🌷🌹 🔰 8 چیز را می‏كند : 🔅خارج شدن 🔅خارج شدن 🔅خارج شدن باد و که ازمخرج غائط خارج شود 🔅 كه بر غلبه كند و بواسطه آن نبيند و هم نشنود. (اگر نبيند ولی بشنود وضو نمیشود❌) 🔅هرکاری كه را از بين ببرد (مانند ، و ) 🔅 زنان 🔅کاری كه برای آن باید کرد (مانند جنابت) 🔅 ميّـت انسان احکام احکام شیرین
هدایت شده از گروه فرهنگی بوی بهار
شهیدی که رتبه ی اول کنکور تجربی شد ... "@boyebahar_313"