eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۴ چشمان آوا برای لحظه‌ای به بلوز بهاره‌ی یقه اسکی آلبالویی و شلوار جین پاره پاره‌ی مادر که در تصور کودکانه‌اش موشی آن را جویده بود افتاد و رویای پیراهن صورتی را به شوق پارک رفتن از خود دور کرد. بعد از اینکه مادر لباس‌ها را به تنش کرد، آوا بدون هیچ کلامی به طرف میز آرایشی بچه‌گانه‌اش رفت و روی صندلی آن نشست. الهام دسته‌ای نازک از موهای او را با انگشت شصت و اشاره‌اش بلند کرد: - نُچ! فر موهات داره می‌ره باید زنگ بزنم شبنم خانم برات وقت آرایشگاه بگیرم. و بعد گل سر نقره‌ای رنگ را به موهایش زد و مشغول برنداز کردنش شد که آوا به سخن آمد: - مامان رژلب بزن بریم دیگه خسته شدم. الهام چشم کشیده‌ای گفت و دستش را به طرف رژلب صورتی کم رنگ برد و پس از اینکه صورت بچه را آرایش مختصری کرد یک جفت بوت چرم مشکی براق که زبانه‌‌های آن‌ها مانند دو گوش نقره‌ای خرگوش بود را از کمد بیرون آورد، چشم‌های آوا که به آن‌ها خورد فریاد اعتراضش بلند شد: - مامانی اینا تنگه برام، پاهامُ زخم زخمی می‌کنن! - مامان جان نمی‌خوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته. و بعد با هر زوری بود کفش‌ها را به پای بچه کرد: - انگشتاتُ فشار بده جلو اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه. - نمیشه مامان پام درد گرفت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
...🚫 🪴مومـن‌‌بـودن‌جسـارت‌میخواد ✿ اینکه‌وسط‌یـه‌عده‌بـی‌نمـاز‌؛نماز‌بخونے◐ اینکه‌وسط‌یه‌عـده‌بی‌حجاب‌؛حجاب‌داشته‌باشے✿ اینکه‌حد و حدود‌‌نامحـرم‌ و محرم؛رو رعایت‌ڪنے♡ اینکه‌با‌افتخار‌چادر‌مشکی‌بپوشی‌؛✿ اینکه‌به‌جای‌آھنگ‌؛قرآن‌گوش‌میدی به‌خودت‌افتخار‌کن‌ به‌مومن‌بودنت‌ به‌محجبه‌بودنت🙂 بزار‌ھمه‌مسخره‌کننـــــ می‌ارزه‌به‌لبخند‌خدا💚🌱
بـدون‌نیـاز‌به‌کپـشن همـینقـدر‌دلـی:)′❤🌿
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🙂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۵ - مامان جان نمی‌خوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته. و بعد با هر زوری بود کفش‌ها را به پای بچه کرد: - انگشتاتُ به جلو فشار بده اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه. - نمیشه مامان پام درد گرفت! - سعی خودتُ بکن؛ آهان دیدی شد؟ حالا اون یکی پات. اصلا نمی‌خواد راه بری مامانی؛ تا آشپزخونه بلندت می‌کنم. در آشپزخانه تصویر یک میز چوبی بنفش کم‌رنگ و لیوان‌های کریستالِ شیر و آب پرتغال و سوسیس‌ها و تخم مرغ‌های سرخ شده درون بشقاب‌های قلبی شکلِ صورتی ملایم که هم‌رنگ سرویس چای‌خوری بودند و زن جوان و دختر بچه‌ای زیبا و مو فرفری که مشتاقانه آماده‌ی نوش جان کردن صبحانه بودند؛ درون قاب دوربین الهام جای گرفت. الهام رو به گوشی که روی میز بر پایه‌ی کوچک مخصوص؛ در حال ضبط فیلم بود با سکوت و لبخند نگاه می‌کرد و کامنت‌های مخاطبین را از نظر می‌گذرانید: - سلام آوا جون کجا بودی خاله دلمون یه‌ ذره شده بود. - خدا حفظش کنه گل دخترتُ. - الهام جون خواهشاً دیگه انقدر معطلمون نذار. - سلام ببخشید گل سر آوا جان رو از کجا خریدید؟ - ایش دیگه نمی‌دونن چطوری خودشونُ نشون بدن. - به تو چه آخه؟ مگه مجبوری دنبال کنی؟! - کسی نگفته تو بیای وسط مگه وکیلشونی؟ - الهی باز این گلوله نمک اومد؟ یعنی یه روز نمی‌تونم فیلمشُ نبینم. - لباس دخترتونُ از کجا خریدید؟ - وای مادرم هر وقت دلش می‌گیره میگه فیلمای آوا رو برام بذار. - سلام خانُما توی پیج ما انواع لباس مجلسی بچه‌گانه مدل روز با قیمت خوب موجوده. - نمیگی شاید یکی نداره بخوره فیلم می‌گیرید از لمبوندنتون؟ - نداری نبین خب! مگه مجبوری؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۶ (آوا) دیگر کم کم بیشتر مخاطبین حاضر شده بودند و وقت صحبت کردن الهام بود: - دوستای خوبم سلام. اینم از آوا جون که هی سراغشُ می‌گرفتید. و به دنبال آن آوا هم با لحن کودکانه‌اش به همه سلام کرد: - سلام. پیام‌ها همچنان بر روی صفحه گوشی ظاهر می‌شدند: - سلام جیگر خاله! کجا بودی این چند روز؟ وای دلم لک زده بود برات. - لطفاً جواب بدید لباسشُ از کجا گرفتید؟! - سلام دخملی. الهام دوباره بین هجوم پیام‌ها شروع به صحبت کرد: - آوا رفته بود خونه باباش. - آدرس پیج لباسشُ بعداً می‌ذارم توی وضعیت ببینید. و بعد دستش را به طرف لیوان شیر و ذرت آوا برد و کمی از آن را با قاشق به دهان کودک گذاشت و دوباره نگاهش را به سمت صفحه گوشی و انبوه پیام‌ها چرخاند: - چی می‌خوره؟ - اَه از این مارک نده به بچه خیلی بدمزه‌ست؛ دروغ میگن ارگانیکه و خیلی خاصیت داره. - تو دایه‌ی دلسوزتر از مادر نشو عزیزم. الهام این‌بار پاکت ذرت صبحانه را به دست گرفت: - ببینید دوستان، دختر من خیلی بدغذاست؛ صبحانه که دیگه نگو اصلاً نمی‌خوره! ولی این مارک ذرت خیلی خاصه؛ ارگانیکه و کِشتش زیر نظر کارخونه‌ست. و کلی ویتامین و مواد خاص داره که اشتهای بچه رو بالا می‌بره. ضمناً به صورت محدود تولید میشه؛ لااقل برای من که خوب بوده؛ چون این نباشه آوا هیچی نمی‌خوره. دوباره پیام‌ها بالا آمد: - خجالت بکش برای تبلیغ دروغ نگو. - وای چه حسودین شما. - تو رو خدا بگو از کجا گرفتی بچه‌ی من خیلی بد غذا و لاغره. الهام شاد و سرمست به مخاطبینش لبخند زد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📸 ❪ روزی چند بار از این تراڪنش‌ها داریم؟! ❫ - . . .⛔️ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80