eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۲ پاشو یه آبی به صورتت بزنم که سر و حال بیای. بعد قبل از این‌که بچه عکس‌العملی نشان بدهد همان‌طور با چشمان بسته در آغوشش گرفت و از تخت بلندش کرد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتاد. آوا در حالی که آب از سر و صورتش می‌چکید و چشمان قهوه‌ایش ورم کرده و خواب‌آلود بود در آغوش مادرش به آینه‌ی روشویی خیره شد و تصویر زنی آرایش کرده با موهای مشکی بلند و صاف را مخاطب قرار داد: - مامان من دوست داشتم بیشتر بخوابم! الهام به تصویر دختر سفید و لپ قرمزی‌اش که در قاب آینه کنار خودش جا خوش کرده بود نگاه کرد: -مامان همه منتظرن لایو بذاریم. آوا با اعتراض بینی گرد و کوچکش را جمع کرد: -نمی‌شه نذاریم؟ در حالی که چشم‌های الهام از ذوق برق می‌زد؛ لبخندی گوشه‌‌ی لبش آمد و بوسه‌ای به صورت آوا زد: - نه نمی‌شه؛ آخه دختر من خوشگل‌ترین دختر دنیاست؛ باید این‌قدر معروف بشه که تمام دنیا بشناسنش! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
سلام ان‌شاءالله هر روز با دو‌پارت از رمان جنایت خاموش درخدمت شما هستیم:)🌿
در زمانه ما تبیین معارف،مقدمه محکم نگه داشتن پرچم افراشته توحید در حکومت اسلامی است. شرایط امروز شرایطی است که اگر ما به نپردازیم ، نه فقط برخی مردم ضربه می‌خوردند بلکه اساس ضربه می‌خورد و ممکن است بنیان های آن متزلزل شود‌...
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۳ کودک را بر زمین گذاشت و مقابل آینه با شتاب دستی به جلوی موهای خود کشید و رژ‌لبش را تمدید کرد. دختر‌بچه که تکلیف همیشگی خود را به خوبی می‌دانست با سرعت به سمت اتاقش دوید؛ اتاقی که از آغاز تولد او تا به حال بارها توسط الهام با حساسیت خاصی تغییر دکور داده شده بود و اکنون تم سفید رنگ و چوبی تخت و کمد و پرده و قفسه‌های کتاب و اسباب‌بازی و یک قالیچه‌ی گل‌بهیِ نقش برجسته با طرح اسب شاخ دار فانتزی در آن خودنمایی می‌کرد. آوا به سمت کمد بزرگ رفت و با جثه‌ی ریزش به دستگیره‌ی‌‌ آن آویزان شد و برای باز کردنش به تقلا افتاد. پشت سرش الهام هم وارد شد: - صبر کن مامان جون! الآن میام برات بازش می‌کنم شما زورت نمی‌رسه. در کمد که با دستان الهام گشوده شد ردیفی از لباس‌های رنگارنگ و لاکچری که دل هر کودکی را می‌برد، مقابل چشمان طفل نمایان شد؛ آوای کوچک روی پنجه‌ی پاهایش ایستاد و انگشت اشاره‌اش را به سمت یکی از لباس‌ها که آن بالا آویزان بود گرفت و شروع کرد به روی پنجه‌هایش بالا و پایین پریدن و با صدای نازک کودکانه‌اش فریاد زد: - مامان، مامان، این پیرهن صورتی تور داره؛ من همینُ می‌خوام بپوشم، همین، همین! ابروهای الهام در هم رفت: - باز شروع کردی؟! عزیز من عروسی که نمی‌خوای بری. آوا نا امیدانه پاشنه‌ی پاهایش را بر زمین گذاشت و با صورت جمع شده چشمان اشک‌آلودش را به سمت مادر چرخاند: - اگه اینُ نپوشم اصلاً نمیام توی لایوت! الهام سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند: - خیلی خب؛ مثل اینکه باید شهربازی عصر کنسل بشه. انگار این تهدید به خوبی کارساز شد که چشمان پر از التماس آوا نشان از تسلیم شدنش داد: - نه مامان جون چشم؛ قول می‌دم دختر خوبی باشم و هر چی شما گفتی بپوشم. دوباره همان لبخند همیشگی پر از ذوق به صورت الهام آمد و برق شادی به چشمان بادامی زن جوان نشست: - آفرین گل دختر مامان. ببین می‌خوام یه لباس تنت کنم که با لباس من ست باشه تا همه ببینن چه مامان و دختری هستیم! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۴ چشمان آوا برای لحظه‌ای به بلوز بهاره‌ی یقه اسکی آلبالویی و شلوار جین پاره پاره‌ی مادر که در تصور کودکانه‌اش موشی آن را جویده بود افتاد و رویای پیراهن صورتی را به شوق پارک رفتن از خود دور کرد. بعد از اینکه مادر لباس‌ها را به تنش کرد، آوا بدون هیچ کلامی به طرف میز آرایشی بچه‌گانه‌اش رفت و روی صندلی آن نشست. الهام دسته‌ای نازک از موهای او را با انگشت شصت و اشاره‌اش بلند کرد: - نُچ! فر موهات داره می‌ره باید زنگ بزنم شبنم خانم برات وقت آرایشگاه بگیرم. و بعد گل سر نقره‌ای رنگ را به موهایش زد و مشغول برنداز کردنش شد که آوا به سخن آمد: - مامان رژلب بزن بریم دیگه خسته شدم. الهام چشم کشیده‌ای گفت و دستش را به طرف رژلب صورتی کم رنگ برد و پس از اینکه صورت بچه را آرایش مختصری کرد یک جفت بوت چرم مشکی براق که زبانه‌‌های آن‌ها مانند دو گوش نقره‌ای خرگوش بود را از کمد بیرون آورد، چشم‌های آوا که به آن‌ها خورد فریاد اعتراضش بلند شد: - مامانی اینا تنگه برام، پاهامُ زخم زخمی می‌کنن! - مامان جان نمی‌خوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته. و بعد با هر زوری بود کفش‌ها را به پای بچه کرد: - انگشتاتُ فشار بده جلو اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه. - نمیشه مامان پام درد گرفت! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
...🚫 🪴مومـن‌‌بـودن‌جسـارت‌میخواد ✿ اینکه‌وسط‌یـه‌عده‌بـی‌نمـاز‌؛نماز‌بخونے◐ اینکه‌وسط‌یه‌عـده‌بی‌حجاب‌؛حجاب‌داشته‌باشے✿ اینکه‌حد و حدود‌‌نامحـرم‌ و محرم؛رو رعایت‌ڪنے♡ اینکه‌با‌افتخار‌چادر‌مشکی‌بپوشی‌؛✿ اینکه‌به‌جای‌آھنگ‌؛قرآن‌گوش‌میدی به‌خودت‌افتخار‌کن‌ به‌مومن‌بودنت‌ به‌محجبه‌بودنت🙂 بزار‌ھمه‌مسخره‌کننـــــ می‌ارزه‌به‌لبخند‌خدا💚🌱
بـدون‌نیـاز‌به‌کپـشن همـینقـدر‌دلـی:)′❤🌿
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🙂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا