📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۲
پاشو یه آبی به صورتت بزنم که سر و حال بیای.
بعد قبل از اینکه بچه عکسالعملی نشان بدهد همانطور با چشمان بسته در آغوشش گرفت و از تخت بلندش کرد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتاد.
آوا در حالی که آب از سر و صورتش میچکید و چشمان قهوهایش ورم کرده و خوابآلود بود در آغوش مادرش به آینهی روشویی خیره شد و تصویر زنی آرایش کرده با موهای مشکی بلند و صاف را مخاطب قرار داد:
- مامان من دوست داشتم بیشتر بخوابم!
الهام به تصویر دختر سفید و لپ قرمزیاش که در قاب آینه کنار خودش جا خوش کرده بود نگاه کرد:
-مامان همه منتظرن لایو بذاریم.
آوا با اعتراض بینی گرد و کوچکش را جمع کرد:
-نمیشه نذاریم؟
در حالی که چشمهای الهام از ذوق برق میزد؛ لبخندی گوشهی لبش آمد و بوسهای به صورت
آوا زد:
- نه نمیشه؛ آخه دختر من خوشگلترین دختر دنیاست؛ باید اینقدر معروف بشه که تمام دنیا بشناسنش!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
سلام انشاءالله هر روز با دوپارت از رمان جنایت خاموش درخدمت شما هستیم:)🌿
در زمانه ما تبیین معارف،مقدمه محکم نگه داشتن پرچم افراشته توحید در حکومت اسلامی #ایران است.
شرایط امروز شرایطی است که اگر ما به
#جهاد_تبیین نپردازیم ، نه فقط برخی مردم ضربه میخوردند بلکه اساس #حکومت_اسلامی ضربه میخورد
و ممکن است بنیان های آن متزلزل شود...
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #دهه_هشتادیا
حرف آقا برامون حجته😍 به دهه هشتادی بودنم افتخار میکنم🙏🏻
کیا اینجا دهه هشتادی ان؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اللهم_حافظ_قايدنا_الامام_الخامنه_ای
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#لبیک_یا_مهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جمهوری_اسلامی_ایران_حرم_است
#پشت_انقلابمان_هستیم
#شهادت
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_شهادت
#مرد_غیرت_اقتدار
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۳
کودک را بر زمین گذاشت و مقابل آینه با شتاب دستی به جلوی موهای خود کشید و رژلبش را تمدید کرد.
دختربچه که تکلیف همیشگی خود را به خوبی میدانست با سرعت به سمت اتاقش دوید؛ اتاقی که از آغاز تولد او تا به حال بارها توسط الهام با حساسیت خاصی تغییر دکور داده شده بود و اکنون تم سفید رنگ و چوبی تخت و کمد و پرده و قفسههای کتاب و اسباببازی و یک قالیچهی گلبهیِ نقش برجسته با طرح اسب شاخ دار فانتزی در آن خودنمایی میکرد. آوا به سمت کمد بزرگ رفت و با جثهی ریزش به دستگیرهی آن آویزان شد و برای باز کردنش به تقلا افتاد. پشت سرش الهام هم وارد شد:
- صبر کن مامان جون! الآن میام برات بازش میکنم شما زورت نمیرسه.
در کمد که با دستان الهام گشوده شد ردیفی از لباسهای رنگارنگ و لاکچری که دل هر کودکی را میبرد، مقابل چشمان طفل نمایان شد؛ آوای کوچک روی پنجهی پاهایش ایستاد و انگشت اشارهاش را به سمت یکی از لباسها که آن بالا آویزان بود گرفت و شروع کرد به روی پنجههایش بالا و پایین پریدن و با صدای نازک کودکانهاش فریاد زد:
- مامان، مامان، این پیرهن صورتی تور داره؛ من همینُ میخوام بپوشم، همین، همین!
ابروهای الهام در هم رفت:
- باز شروع کردی؟! عزیز من عروسی که نمیخوای بری.
آوا نا امیدانه پاشنهی پاهایش را بر زمین گذاشت و با صورت جمع شده چشمان اشکآلودش را به سمت مادر چرخاند:
- اگه اینُ نپوشم اصلاً نمیام توی لایوت!
الهام سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:
- خیلی خب؛ مثل اینکه باید شهربازی عصر کنسل بشه.
انگار این تهدید به خوبی کارساز شد که چشمان پر از التماس آوا نشان از تسلیم شدنش داد:
- نه مامان جون چشم؛ قول میدم دختر خوبی باشم و هر چی شما گفتی بپوشم.
دوباره همان لبخند همیشگی پر از ذوق به صورت الهام آمد و برق شادی به چشمان بادامی زن جوان نشست:
- آفرین گل دختر مامان. ببین میخوام یه لباس تنت کنم که با لباس من ست باشه تا همه ببینن چه مامان و دختری هستیم!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۴
چشمان آوا برای لحظهای به بلوز بهارهی یقه اسکی آلبالویی و شلوار جین پاره پارهی مادر که در تصور کودکانهاش موشی آن را جویده بود افتاد و رویای پیراهن صورتی را به شوق پارک رفتن از خود دور کرد.
بعد از اینکه مادر لباسها را به تنش کرد، آوا بدون هیچ کلامی به طرف میز آرایشی بچهگانهاش رفت و روی صندلی آن نشست. الهام دستهای نازک از موهای او را با انگشت شصت و اشارهاش بلند کرد:
- نُچ! فر موهات داره میره باید زنگ بزنم شبنم خانم برات وقت آرایشگاه بگیرم.
و بعد گل سر نقرهای رنگ را به موهایش زد و مشغول برنداز کردنش شد که آوا به سخن آمد:
- مامان رژلب بزن بریم دیگه خسته شدم.
الهام چشم کشیدهای گفت و دستش را به طرف رژلب صورتی کم رنگ برد و پس از اینکه صورت بچه را آرایش مختصری کرد یک جفت بوت چرم مشکی براق که زبانههای آنها مانند دو گوش نقرهای خرگوش بود را از کمد بیرون آورد، چشمهای آوا که به آنها خورد فریاد اعتراضش بلند شد:
- مامانی اینا تنگه برام، پاهامُ زخم زخمی میکنن!
- مامان جان نمیخوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته.
و بعد با هر زوری بود کفشها را به پای بچه کرد:
- انگشتاتُ فشار بده جلو اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه.
- نمیشه مامان پام درد گرفت!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر سوزنی ته دلتون خالی نشه... ✊🏻🇮🇷
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اللهم_حافظ_قايدنا_الامام_الخامنه_ای
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#لبیک_یا_مهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جمهوری_اسلامی_ایران_حرم_است
#پشت_انقلابمان_هستیم
#شهادت
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_شهادت
#مرد_غیرت_اقتدار
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
#تــلنـگـر...🚫
🪴مومـنبـودنجسـارتمیخواد
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے◐
اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے✿
اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رو رعایتڪنے♡
اینکهباافتخارچادرمشکیبپوشی؛✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنگوشمیدی
بهخودتافتخارکن
بهمومنبودنت
بهمحجبهبودنت🙂
بزارھمهمسخرهکننـــــ
میارزهبهلبخندخدا💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باچهارتاسربازخیلیکارامیشهکرد..!🚶🏾♂
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🙂"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 🙂🌱