•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
به قولِ محمود دولت آبادی: در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست..
ـــــ{🔭📔}ـــــ
#باعلی_تامهدی
انسان شکیبا، پیروزی را از دست نمی دهد،
هر چند زمان آن طولانے شود.
حکمت ۱۵۳
<و تامُڷ!؟>
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_رضا 🌅🌾
آمدم ای شـــــاھ پناهم بـــــدھـ...!
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
💖...!
بلند شو...از دلت شروع کن!
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄ #Part_2 #پسرک_فلافل_فروش فهمیدم چه چيزي ميخواهد بگويد ، تا آخرش را خواندم .
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄
#Part_3
#پسرک_فلافل_فروش
جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم . با تعجب گفتم : اينجا چه ميكنی ؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت : اومدم اينجا برا شهادت !
خنديدم و به شوخی گفتم : برو بابا ، جمع كن اين حرفا رو ، در باغ رو بستند ، كليدش هم نيست ! ديگه تموم شد . حرف شهادت رو نزن .
دو سال از آن قضيه گذشت . تا اينكه يكيی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد . او نوشته بود :( هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست .)
براي شهادت هادی گريه نكردم ؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا ريخت . اما خيلي دربارهی او فكر كردم . هادی چه كار كرد ؟ از كجا به كجا رسيد ؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد ؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود . و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم . اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود .
او براي معرفي هادی ذوالفقاری گفت : وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند .
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است . او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد . به همين دليل است که بعد از شهادت ، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@yavaranegomnam_315
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
- خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است!
+خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت
نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین
خطر از دست دادن...☁️🦋
#احساس_واژگان
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄ #Part_3 #پسرک_فلافل_فروش جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟! بلند شد و به سم
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄
#Part_4
#پسرک_فلافل_فروش
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم .
يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت .
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد .
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم .
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود .
فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسهی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت .
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم .
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان
ميداد . رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚 @yavaranegomnam_315
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
ـــــ{🚷📚}ـــــ
#باعلی_تامهدی
نادان را يا تُندرو يا كُندرو می بينی.
حکمت ۷۰
<و تامُڷ!؟>
#یکشنبه_های_علوے
خدا بلده روزی برسونه🌱
"حجت الاسلام مهدوی ارفع"
[🌙 @yavaranegomnam_315 ]
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄ #Part_4 #پسرک_فلافل_فروش در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانو
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄
#Part_5
#پسرک_فلافل_فروش
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود . از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم . زمانی هم كه باردار ميشدم ، اين مراقبت من بيشتر ميشد .
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد . پسري بود بسيار دوست داشتنی . او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد . يادم هست كه دهه فجر بود . روز 13 بهمن .
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم ، تقويم را ديدم كه نوشته بود : شهادت امام محمد هادی ( ع ) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم .
عجيب است كه او عاشق و دلدادهی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی ( ع ) يعنی سامرا به شهادت رسيد . هادی آزار و اذیتی برای ما نداشت .
آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد . از همان كودكی روی پای خودش بود . مستقل بار آمد و اين ، در آيندهی زندگی او خيلي تأثير داشت . زمينهی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود . البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم ، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم . هر چيزی را نميخورد .
در حلال و حرام دقت ميكرد . سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم . آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا ، من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود . هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم ، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند .
وضعيت مالی خانوادهی ما متوسط بود . هادی اين را ميفهميد و شرايط را درک ميكرد . برای همين از همان كودكی كم توقع بود . در دورهی دبستان در مدرسهی شهيد سعيدی بود . كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و ...
از همان ايام پسر ها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم . بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم . آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت ميکردند . دوران راهنمايی را در مدرسهی شهيد توپچی درس خواند . درسش بد نبود ، اما كمی بازيگوش شده بود . همان موقع کلاس ورزشهای رزمی ميرفت .
مثل بقيهی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت . سيكلش را كه گرفت ، براي ادامهی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد . اما از همان سالهای اوليهی دبيرستان ، زمزمهی ترک تحصيل را كوك كرد !
ميگفت ميخواهم بروم سر كار ، از درس خسته شده ام ، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود . در نهايت درس را رها كرد . مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود . بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم ، اما خودش رفته بود دنبال کار . مدتی در یک تولیدی و مغازهی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚 @yavaranegomnam_315
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
22.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ ✋🎬
#سلام_فرمانده به زبان عربی و انگلیسی
ـــــ{📓🖇}ـــــ
#باعلی_تامهدی
ڪسی كه خود را رهــــبر مردم قرار داد، بايد پيش از آن
كه به تــعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آن
كه به گــفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس
كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است
از آن كه ديگری را تعليم دهد و ادب بياموزد.
حکمت ۷۳
<و تامُڷ!؟>
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
:)🌼
پراز عطــــشم،مرا تو دريايی کن
سرشار از احساس وتماشايی کن
هرچندکه ما بديموپيمان شکنيم
ای خوب بيا دوباره آقايی کن...!
#غزلیات | #امام_زمان 💖🌸
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄ #Part_5 #پسرک_فلافل_فروش در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهاد
┅┄「پسرکفلافلفروش」┅┄
#Part_6
#پسرک_فلافل_فروش
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده شده بود . سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد . هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد . ميگفت هم سالم است هم ارزان .
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد . شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود . با يک نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينهی معنوي خوبی دارد .
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم . سيد علی ميگفت : اين پسر باطن پاكی دارد ، بايد او را جذب مسجد كنيم . برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم . اگر دوست داشتی بيا و داخل اين برنامههای ما شركت كن .
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری ، در برنامهی فوتبال بچههای مسجد شركت كن . آن پسرک هم لبخندی ميزد و ميگفت : چشم . اگر
فرصت شد ، مییام .
رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليک بود . تا اينكه يک شب مراسم يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد . اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود . در پايان مراسم ديدم همان پسرک فلافلفروش انتهای مسجد نشسته !
به سيد علی اشاره كردم و گفتم : رفيقت اومده مسجد . سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد . بعد او را در جمع بچههای بسيج وارد كرد و گفت : ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهاید .
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم . بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفها اومدی ؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت : داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد . گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم . سيد علی خنديد و گفت : پس شهدا تو رو دعوت كردن .
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم . يك كاله آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد . سيد علی گفت: اگه دوست داری ، بگذار روي سرت . او هم كاله رو گذاشت روی سرش و گفت : به من مییاد ؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت : ديگه تموم شد ، شهدا برای هميشه سرت کلاه گذاشتند ! همه خنديديم . اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت . اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند .
پسرک فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@yavaranegomnam_315
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
^اللهـــــم عجـــــــل لولیـــــک الفــــــــــرج^