eitaa logo
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3هزار ویدیو
305 فایل
•🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→💫 گروه‌فرهنگےیاوران‌گمنام‌امام‌زمان(عج) چن‌ٺـانوجـووݩ دهه‌هۺـټادےوانـقلابے✌ تولدگروہ:1397/02/01(نیـمہ شعبـان❤) مطالب‌‌روتامیتونید‌انتشار‌بدید‌💛 اجرڪم‌عنداللہ🌿 چنل‌رسمے✌ کانال دوممون :) @afsaran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رمان😍 #بی‌تو‌هرگز🤭 #پارت‌چهارم😉 کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش
😍 🤭 😉 - به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريه‌ام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشين الآن سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. -چيزي شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خنده‌هاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... چشم‌هام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه‌ام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت علاقه‌ام بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص ‌زمانی که فهمید باردارم. [🌙 @yavaranegomnam_315]