eitaa logo
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3هزار ویدیو
305 فایل
•🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→💫 گروه‌فرهنگےیاوران‌گمنام‌امام‌زمان(عج) چن‌ٺـانوجـووݩ دهه‌هۺـټادےوانـقلابے✌ تولدگروہ:1397/02/01(نیـمہ شعبـان❤) مطالب‌‌روتامیتونید‌انتشار‌بدید‌💛 اجرڪم‌عنداللہ🌿 چنل‌رسمے✌ کانال دوممون :) @afsaran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
- خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است! +خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن...☁️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ #Part_3 #پسرک_فلافل_فروش جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟! بلند شد و به سم
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم . يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت . تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد . فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم . خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود . فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده‌ی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسه‌ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت . هادی دوره‌ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه‌ی محرم در محله‌ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم . پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد . رفته بود چند تا وسيله‌ی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚 @yavaranegomnam_315 نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:)
تموم شد؟! خیلے تاثیرگذار بود😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــ{🚷📚}ـــــ نادان را يا تُندرو يا كُندرو می بينی. حکمت ۷۰ <و تامُڷ!؟>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ #Part_4 #پسرک_فلافل_فروش در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانو
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ در خانواده ا‌ی بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود . از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم . زمانی هم كه باردار ميشدم ، اين مراقبت من بيشتر ميشد . سال 1367 بود كه محمدهاد‌ی يا همان هادی به دنيا آمد . پسري بود بسيار دوست داشتنی . او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد . يادم هست كه دهه فجر بود . روز 13 بهمن . وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم ، تقويم را ديدم كه نوشته بود : شهادت امام محمد هادی ( ع ) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم . عجيب است كه او عاشق و دلداده‌ی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی ( ع ) يعنی سامرا به شهادت رسيد . هادی آزار و اذیتی برای ما نداشت . آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد . از همان كودكی روی پای خودش بود . مستقل بار آمد و اين ، در آينده‌ی زندگی او خيلي تأثير داشت . زمينه‌ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود . البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم ، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم . هر چيزی را نميخورد . در حلال و حرام دقت ميكرد . سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم . آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا ، من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود . هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم ، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند . وضعيت مالی خانواده‌ی ما متوسط بود . هادی اين را ميفهميد و شرايط را درک ميكرد . برای همين از همان كودكی كم توقع بود . در دوره‌ی دبستان در مدرسه‌ی شهيد سعيدی بود . كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و ... از همان ايام پسر ها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم . بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم . آنها هم در کلاس ها‌ی قرآن و اردوها شرکت ميکردند . دوران راهنمايی را در مدرسه‌ی شهيد توپچی درس خواند . درسش بد نبود ‌، اما كمی بازيگوش شده بود . همان موقع کلاس ورزشهای رزمی ميرفت ‌. مثل بقيه‌ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت . سيكلش را كه گرفت ، براي ادامه‌ی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد . اما از همان سالهای اوليه‌ی دبيرستان ، زمزمه‌ی ترک تحصيل را كوك كرد ! ميگفت ميخواهم بروم سر كار ، از درس خسته شده ام ، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود . در نهايت درس را رها كرد . مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود . بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم ، اما خودش رفته بود دنبال کار . مدتی در یک تولیدی و مغازه‌ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚 @yavaranegomnam_315 نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــ{📓🖇}ـــــ ڪسی كه خود را رهــــبر مردم قرار داد، بايد پيش از آن كه به تــعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آن كه به گــفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آن كه ديگری را تعليم دهد و ادب بياموزد. حکمت ۷۳ <و تامُڷ!؟>
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
:)🌼
پراز عطــــشم،مرا تو دريايی کن سرشار از احساس وتماشايی کن هرچندکه ما بديم‌وپيمان شکنيم ای خوب بيا دوباره آقايی کن...! | 💖🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ #Part_5 #پسرک_فلافل_فروش در خانواده ا‌ی بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهاد
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده شده بود . سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد . هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد . ميگفت هم سالم است هم ارزان . يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد . شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود . با يک نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه‌ی معنوي خوبی دارد . بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم . سيد علی ميگفت : اين پسر باطن پاكی دارد ، بايد او را جذب مسجد كنيم . برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه‌ی فرهنگی و ورزشی داريم . اگر دوست داشتی بيا و داخل اين برنامه‌های ما شركت كن . حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری ، در برنامه‌ی فوتبال بچه‌های مسجد شركت كن . آن پسرک هم لبخندی ميزد و ميگفت : چشم . اگر فرصت شد ، می‌یام . رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليک بود . تا اينكه يک شب مراسم يادواره‌ی شهدا در مسجد برگزار شد . اين اولين يادواره‌ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود . در پايان مراسم ديدم همان پسرک فلافل‌فروش انتهای مسجد نشسته ! به سيد علی اشاره كردم و گفتم : رفيقت اومده مسجد . سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد . بعد او را در جمع بچه‌ها‌ی بسيج وارد كرد و گفت : ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده‌اید . خلاصه كلی گفتيم و خنديديم . بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرف‌ها اومدی ؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت : داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد . گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم . سيد علی خنديد و گفت : پس شهدا تو رو دعوت كردن . بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم . يك كاله آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد . سيد علی گفت: اگه دوست داری ، بگذار روي سرت . او هم كاله رو گذاشت روی سرش و گفت : به من می‌یاد ؟ سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت : ديگه تموم شد ، شهدا برای هميشه سرت کلاه گذاشتند ! همه خنديديم . اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت . اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند . پسرک فلافل‌فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه‌های مسجدی شد . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@yavaranegomnam_315 نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:)
^اللهـــــم عجـــــــل لولیـــــک الفــــــــــرج^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــ🏞🕊 ــــــــــ🌄🍂 شیطان دشوار میشود و دشـــوارتر آن وقت که در می زند و لبخند، آن وقت ڪه به زور نمی آید آراستــــه و موجه می آید،با لباس دوست با نقاب عاشق؛ به رنگ تو در می آید و آن میڪـند که تو میخواهی زشتت را زیبــا و بدت را خـــــوب جلوه می دهد و تو آرام آرام غرور را مزه میکنی‌واین آغاز فروپاشے است...🎭🕳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ #Part_6 #پسرک_فلافل_فروش کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده ش
┅┄「پسرک‌فلافل‌فروش」┅┄ توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی داشتم . ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين می‌باشند برای همين نام مقدس جوادين ( ع ) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود ، برای مغازه انتخاب كردم . هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم . با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم . سال 1383 بود كه یک بچه‌ مدرسه‌ای مرتب به مغازه‌ی من مي آمد و فلافل می‌خورد . ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود . نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی‌ نشان ميداد . من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليک ميكردم . يک روز به من گفت : آقا پيمان ، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم ؟! گفتم : مغازه متعلق به شماست ، بيا . از فردا هر روز به مغازه می‌ آمد . خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد . چون داخل مغازه‌ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند ، من چند بار او را امتحان كردم ، دست و دلش خيلی پاک بود . خبال ام راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم . در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود ؛ انسان کاری ، با ادب ، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده‌رو بود . كسی از همراهی با او خسته نميشد . با اينكه در سنين بلوغ بود ، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاک او برای همه نمايان بود . من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ ام . در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم . از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم . او هم زمينه‌ی مذهبی خوبی داشت . در اين مسائل با يكديگر هم کلام مي شديم . ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· 𝗝𝗼𝗶𝗻↴ ♥️⃟📚@yavaranegomnam_315 نشرخوبیهاصدقه‌جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#والیپر | #امام_زمان 🌿🦋
+ حاج اسماعیل دولابـے: ازمن سوال شد "امام زمان (عج) غایب است" یعنی چه؟ گفتم: غایب؟ کدام غایب؟ بچه، دستش‌را از دست‌پدر رها کرده و گم شده، می‌گوید: پدرم گم شده است..! 🌙✨