#حجاب_و_عفاف
✅ شاخصهای دختران نمونه در قرآن و روایات
۱- گوهر و جواهری از جنس تقوا و پارسایی
🌼اولین و مهمترین جواهر گرانبهای زندگی دختران مسلمان، دُر و گوهری از جنس اخلاق و دینیداری به نام تقوا و پارسایی است، این فضیلت شگفت انگیز از چنان ارزش و قیمتی برخوردار است، که دختران مسلمان را آسمانی کرده و با آن نه فقط دنیا بلکه میتوانند بهشت ابدی و جاودان را بدست آورند، بهشتی که فارق از هرگونه سختی و نگرانی است و آرامش واقعی و غیر قابل توصیف را برای آنها به ارمغان میآورد بهشتی که زیباییهای آن را نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی یارای شنیدن زیباییهای آن است. فقط باید زیرک و هوشیار بود و بهای خود را کمتر از بهشت ندانست و برای بدست آوردن این چنین گوهر بیهمتایی سستی و تعلل به خرج نداد. «وَ قَالَ (علیه السلام): أَلَا حُرٌّ یَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا؟ إِنَّهُ لَیْسَ لِأَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةَ، فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِهَا؛ به نقل از امام علی(ع): آیا آزادهای پیدا نمىشود که این ته مانده غذا[دنیا] را به اهلش واگذارد؟ بدانید وجود شما بهایى جز بهشت ندارد آن را به چیزى جز بهشت نفروشید». بهترین و زیباترین لباسی که برازنده دختران ایرانی است، لباس تقوا و پارسایی است، این جامه در واقع منظومهای از فضایل و کمالات اخلاقی است که بهترین سپر در برابر ناپاکیها و آلودگیها به شمار میآید و افراد را از آتش هولناک آخرت محافظت مینماید. «وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْر؛ لباس پرهیزگارى بهتر است!».
🔶از جمله گوهرهای وجودی دختران قرآنی، برخورداری از شاخص ارزشمند عقلانیت و دینداری است، عقلانیت و هوشمندی موجب مدیریت احساسات دخترانه شده و آنها را از دامهای انسانهای شیطان صفت باز میدارد.
2- گوهر و جواهری از جنس حیا و پاکدامنی
🌼 از جمله مهمترین و با ارزشترین شاخصها و ویژگیهای ممتاز دختران مسلمان و قرآنی، بهرهمندی از گوهر آسمانی حیا و پاکدامنی است، حیا از جمله فضایل و مکارم اخلاقی است که مانع وارد شدن انسان در زشتیها و بدیهای رفتاری و اجتماعی میشود و به نوعی موجب تقویت لباس عصمت و پاکی در زندگی دختران ایرانی و قرآنی میشود، کما اینکه در منابع روایی نیز در خصوص کارایی و اثر بخشی حیا در زندگی انسانی این چنین بیان شده است: «الحَیاءُ یَصُدُّ عَن فِعلِ القَبیحِ؛[5]حیا از کار بد، باز مىدارد». و در جاى دیگر از امام علی(ع) این چنین نقل شده است: «الحَیاءُ سَبَبٌ إلى کُلِّ جَمیلٍ؛یا، سبب همه زیبایىهاست». این فضیلت اخلاقی در دختران شعیب پیامبر نمود و بروز پیدا کرده و به نوعی قرآن کریم از آن تجلیل کرده است: «فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیَاءٍ؛ ان ناگهان یکی از آن دو (زن) به سراغ او آمد در حالی که با نهایت حیا گام برمیداشت»
#ادامه_دارد .....
پایگاه آسیه حوزه زینب کبری ناحیه آران وبیدگل
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_اول
قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی یک درخت🌳 یا پرنده🕊 یا ابر ☁️و آسمان🌌 و باران⛈ نیست. قصه ی من، قصه ی یک گردن بند ساده، اما خوش بخت💞 است؛ گردنبندی که هم نشین و هم راز ✨حضرت فاطمه(س) بود. بوی خوش فاطمه(س)✨هیچ گاه از او جدا نمی شد و صدای مهربانش همیشه با او بود. اما یک روز، یک اتفاق، دل نازک مرا لرزاند. من با دست های🤲 گرم و نوازشگر فاطمه(س)✨ در دست های پر از پینه ی یک پیرمرد قرار گرفتم تا در بازار شهر مدینه فروخته💰 شوم. آه😢...! یکی از همان روزهای غصه دار بود؛ اما غصه دار کوتاه... خیلی کوتاه ... پیرمرد👴 سلانه سلانه راه می رفت؛ چرا که توان راه رفتن نداشت. پیر بود و عمر زیادی از او گذشته بود. تازه گرسنه هم بود. خیلی گرسنه آدم گرسنه نه حوصله ی راه رفتن و انجام دادن کاری را دارد، نه می تواند حرفی بزند و یا فکری بکند. آدم گرسنه فقط نان🍞 و غذا🍲 می خواهد. مردم به پیرمرد بیچاره گفتند: «به مسجد🕌 برو و از پیامبر خدا کمک بخواه او خیلی مهربان و باگذشت است و هیچ سائلی را از خود، دست خالی و ناامید😔 دور نمی کند. در مسجد حضرت محمد(ص)✨ کنار محراب نشسته بود و یارانش دور او حلقه زده بودند. پیرمرد جلو رفت و آه کشید و سلام کرد. مردها با تعجب😳 به او نگاه کردند. او چه کسی بود؟ کسی او را نمی شناخت. صدای ناله ی پیرمرد بلند شد: «کمکم کنید! فقیرم، گرسنه ام، دست خالی ام. از راه دوری آمده ام. در شهر شما گرفتار شده ام. نه می توانم در این جا بمانم، نه می توانم از اینجا بروم!».
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حو
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_دوم
دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و درد😢 شد، به پیرمرد خیره شد. او لباس هایی پاره و پروصله داشت. کمرش خمیده و موهایش ژولیده بود، به سختی راه می رفت و به زحمت خودش را با عصای کهنه اش نگه می داشت. حضرت محمد ص✨ به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد گفت:
آدمی گرفتار و رنجورم😢هیچ پولی ندارم. الآن هم چند روزی هست که گرسنه ام و در شهر شما غریبم. کمکم کنید تا زودتر به سرزمین خودم بروم!» حضرت محمد ص✨ در فکر🤔 فرو رفت. سپس گفت: «من الآن چیزی ندارم که برای تو چاره ساز باشد؛ اما اکنون به خانه ی🏠 کسی برو که خدا و رسولش، او را دوست دارند. او هم خدا و پیامبرش را دوست دارد. پیرمرد تعجب کرد. یاران حضرت محمد ص✨ به هم نگاه 👀کردند و در فکر فرو🤔 رفتند. یعنی او چه کسی بود؟ حضرت محمد ص✨ به بلال که در کنارش نشسته بود، گفت: «این پیرمرد را به خانه ی دخترم فاطمه س✨ببر تا کمکش کند. بلال راه افتاد و پیرمرد آرام آرام دنبالش رفت. آنها به در خانه ی🏠 فاطمه س✨رسیدند. بلال در بیرون خانه صدا زد:
سلام ✋بر اهل بیت پیامبر خدا! بعد پیرمرد را جلوی در فرستاد. صدای مهربان فاطمه س✨بلند شد. او به سلام بلال پاسخ داد و از پیرمرد پرسید: «کیستی؟» پیرمرد گفت: «پیرمردی غریب هستم که به خدمت پدرت رفتم و از گرسنگی، برهنگی و بیچارگی شکایت کردم. حضرت محمد ص ✨مرا به خانه ی🏠 شما فرستادند تا کمکم کنید. به من رحم کنید!
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#ناحیه_مقاومت_اردستان
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_سوم
فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ »
با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت.
من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت.
من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود...
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهر