بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔻 #مهم 🔺
♦️ درخواست فعالسازی #سامانه_ناظر
♦️مقابله با کشف حجاب سازمان یافته
♦️ #لطفا_حمایت_کنید
🔰 https://farsnews.ir/my/c/172180
⬆️ لینک مطالبه «سامانه #ناظر فراجا دوباره فعال شود » جهت ارسال #پیامک به افراد هنجارشکن مانند «کشف حجاب»
‼️لطفا وارد لینک فوق شده و گزینه «حمایت میکنم» را انتخاب کنید.
🌺باتشکر از سامانه# فارس_من که برای حمایت از این مطالبه همین امروز و بلافاصله پس از ثبت، آنرا تایید و منتشر نمود.
‼️ #لطفا_رسانه_باشید ‼️
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
ماشهید دادیم که بیحجابی ارزان نشود
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
#پایان_مماشات
#ما_همیشه_هستیم
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
#ایران
🏷 امروز قرار گاه حسین بن علی علیه السلام ایران است، بدانید جمهوری اسلامی ایران حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میماند.
اگر دشمن این حرم را از بین برد دیگر هیچ حرمی باقی نمی ماند.
#پایان_مماشات
#ما_همیشه_هستیم
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 اخراج خبرنگاران اینترنشنال از سازمان ملل
بعد از اخراج تروریست-خبرنگاران شبکه اینترنشنال از جام جهانی قطر حالا سازمان ملل هم اعلام کرده تمایلی به حضور این افراد در جلساتش ندارد. قسمتی از گزارش اینترنشنال درباره اخراج خبرنگار خود از جلسه حقوق بشری سازمان ملل
وقتی ایران ماه قبل بیبیسی و اینترنشنال رو تحریم کرد یه عده خندیدن، وقتی دو هفته قبل وزارت اطلاعات اینترنشنال رو سازمان تروریستی معرفی کرد، بازم یه عده مسخره کردن، حالا میبینید تاثیرش رو تو کل دنیا؟ حالا مونده....
📜 سند منتشر شده در کتاب #شون_دولین در دیدار هاشمی رفسنجانی با هنری کیسینجر
🔹هاشمی در قبال حمایت غرب و آمریکا از وی قول پایان جنگ، خروج افراطیها از کشور و رابطه با غرب را داد.
در کتاب شون دولین در مهرآباد، سند مذاکره محرمانه اکبر هاشمی رفسنجانی و هنری کیسینجر در ژاپن منتشر شده است.
در این کتاب آمده است که طی سفر همزمان «کیسینجر» و «هاشمی» به ژاپن در تیرماه ۱۳۶۴، هاشمی رفسنجانی با هنری کیسینجر دیدار و گفت و گو کرده و این دیدار به طور «سری» صورت گرفته است.
بر اساس سند منتشر شده در کتاب شون دولین در مهرآباد، اکبر هاشمی رفسنجانی در این ملاقات به هنری کیسینجر تاکید کرده است:
وی قدرتمندترین مهره جمهوری اسلامی است و چنانچه ایالات متحده آمریکا از وی حمایت کند، حاضر است به نحوی آبرومندانه به جنگ جمهوری اسلامی و عراق پایان دهد.
در این ملاقات هاشمی رفسنجانی به هنری کیسینجر اطمینان داده است که در صورت برخورداری از حمایت آمریکا، مذهبیون افراطی و چپ گرا را سرکوب خواهد کرد و به کلیه فعالیتهای جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای ایران پایان خواهد بخشید.
هاشمی رفسنجانی در این ملاقات که بیش از یک ساعت به طول انجامید- یادآور شد در صورتی که از غرب اطمینان حاصل کند، به تدریج نیروهای افراطی را از صحنه بیرون خواهد کرد و رابطه عادی با غرب و به ویژه آمریکا را مورد تجدید نظر قرار خواهد داد.
#امام_زمان عج الله
بر استخوان رسیده،
درد و غمِ فراقت
نازل بکن به قلبم،
یک قطره ازصبوری
#نگین_نقیبی
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
اول صبح دعایم این ست؛
هرچه خیر و خوبی ست،
تا ابد، رزق دلت...!
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
🚨فردی که قصد آتشزدن واگن مترو را داشت بازداشت شد
🔹مرکز اطلاعرسانی پلیس پایتخت باصدور اطلاعیهای از دستگیری فردی که با آتشزدن صندلی یکی از واگنهای متروی صادقیه قصد به آتش کشیدن واگن مترو را داشت خبر داد.
🔹فرد دستگیر شده با اظهار پشیمانی از اقدام خود اظهار داشته، تحت تاثیر القائات و جوسازی رسانههای معاند، در ایستگاه پایانی مترو و بعد از پیاده شدن همه مسافران اقدام به آتش زدن صندلی مترو کرده و سریعا پیاده شده اما توسط عوامل پلیس مترو شناسایی و دستگیر شده است؛ خوشبختانه آتش به سرعت خاموش شد.
@yavaransahebzaman
ورود شبکه اینترنشنال به قطر ممنوع شد
🔹 شبکه ایران اینترنشنال اعلام کرده که اجازه ورود به قطر را برای جام جهانی فوتبال پیدا نکرده است.
🔹 چندی پیش وزارت اطلاعات، ایران اینترنشنال را در لیست سازمانهای تروریستی قرار داد.
🔹 ایران اینترنشنال در جریان اغتشاشات اخیر، علاوه بر گفتوگوهای متعدد با نیروهای تروریست و تجزیهطلب، در تلویزیون و صفحات مجازی خود به آموزش رفتارهای خشونتآمیز نیز میپرداخت.
🔹این باعث شد کاربران شبکههای اجتماعی، از ایران اینترنشنال به عنوان یک شبکه تروریستی نام ببرند.
🔹 به نظر میرسد که همین مسئله در رویکرد دولت قطر در نوع مواجهه با این شبکه تأثیرگذار بوده است.
@yavaransahebzaman
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پنجم»»
یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم
بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد.
پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست.
بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟
بابک: اشکالی داره؟
دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه.
بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟
دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟
تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند.
به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره.
دکه دار: مارکه؟
بابک: زخمم؟
دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم.
با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه.
دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟
دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟
بابک: کوچیک شما بابک!
الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن.
بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟
الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم.
بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟
الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟
چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز.
دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟
الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست.
دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه!
الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد.
الما رو به بابک: سلام. ببخشید.
بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی!
الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم.
بابک: شما که گفتی شوهر نداری!
الدوز: درسته. ندارم.
دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود.
بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه.
بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری!
الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست.
با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو !
بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟
دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟
بابک: من؟ اومدم گردشگری!
دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه!
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی.
بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟
دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟
دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟
بابک: میتونی کمکم کنی؟
دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو.
بابک: میبینمت.
دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟
بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند.
دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟
بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم.
دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟
بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل!
دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟
بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟
دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟
بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟
دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی.
بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس.
دکه دار: عجب! تو هیچ طوره نمیتونی وسایلت پیدا کنی. اونم بعد از دو هفته. اصلا بهش فکر نکن. حتی شایدم یارو تو مسافرخونه عکست داده باشه اداره پلیس و اون وقته که به قول شماها خر بیار و باقالی بار کن.
بابک: پس چیکار کنم؟
دکه دار: باورش برام سخته که کسی اینجا نداشته باشی و همین جوری سرت انداخته باشی پایین و اومده باشی اینجا.
بابک: نیومدم جواب پس بدم. اگه میخواستم جواب پس بدم، ترجیح میدادم دستگیرم کنن و لااقل بدونم شبها سرپناه دارم.
دکه دار: خب حق بده به من. آدم حتی اگه بخواد صدقه هم بده، تا ندونه طرفش واقعا فقیر هست دست نمیکنه تو جیبش.
بابک: اما من نیومدم بهم صدقه بدی. فقط میخوام راهنماییم کنی که چیکار کنم؟
دکه دار: باشه. قبول. ولی اعتمادمو جلب کن.
بابک: چطور؟
دکه دار: چرا پناهنده شدی؟ بهتره بگم چرا اینجایی؟
بابک: چون دنبالمن.
دکه دار: چیکار کردی؟
همه گذشته تو ذهن بابک مثل یه فیلم سینمایی تکرار شد. چیزی بالغ بر سیصد نفر که تعداد زیادیشون صورشون پوشونده بودند ریخته بودن تو خیابون و شعار میدادند «برگرد شاه برگرد شاه برگرد شاه» «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره»
وسط همه شلوغی ها یکی دو نفر که صورتشون با ماسک سیاه پوشونده بودند چشمشون به تابلوی یکی از پاسگاه های نیرو انتظامی افتاد که بالای یکی از ساختمان های آنجا نصب شده است. به هم اشاره کردند و یه نفرشون با تلاش فراوان و به سختی از دیوارها بالا رفت.
در حالی که کم کم توجه جمعیت کف خیابون به طرف جوانی جلب شد که در حالا بالا رفتن از دیوارها بود، به آن تابلو رسید. چاقویی از جیبش درآورد و چهار گوشه اون تابلو را به زور برید. جمعیت پایین، همه دست و جیغ و هورا راه انداخته بودند. وقتی این حجم از استقبال و جوّ را دید، تابلو را به صورت برعکس گرفت بالای سرش و رو به طرف همه کسانی که در حال فیلم برداری بودند ایستاد. همه جمعیت با صدای بلند و فریاد جوابش دادند و تشویقش کردند.
در همون لحظه فندک از جیبش درآورد و روشنش کرد و در حالی که در یک دستش فندک و در یک دست دیگرش تابلوی آنجا بود، رو به طرف جمعیت فریاد زد: «چیکارش کنم؟»
جمعیت پایین هم مثل تماشاچی های گلادیاتور، انگشت شصتشون را به نشان نابودش کن به طرف پایین گرفتند و فریاد زدند «بسوزون! بسوزون! بسوزون!»
اون جوون هم همین کارو کرد و فندک گرفت زیر تابلوی وارونه شده آن پاسگاه و آتیشش زد.
دکه دار وقتی حرفای بابکو شنید گفت: سخته اما ... چرا زودتر نگفتی با رژیمتون سر شاخ شدی؟
بابک با حرص و بهم ریختگی عصبی گفت: دِ مشتی توقع داشتی موقع نوشابه خریدن بگم ببخشید من تو اغتشاشات بودم و زدم پاسگاه نیرو انتظامیو ترکوندم لطفا نوشابه خنک تر بهم بدید؟
دکه دار با پوزخند پرسید: فیلمشم هست؟ تو نت منظورمه؟
بابک جدی تر گفت: اگه باشه میتونی برام کاری کنی؟
دکه دار: من نه اما بقیه شاید.
بابک: بگو چیکار کنم؟
دکه دار: هر چی فیلم و عکس از کارایی که کردی جمع کن فرداشب ساعت 10 بیا همین جا.
بابک: من میگم نره تو میگی بدوش! من حتی گوشی ندارم چه برسه به اینکه بخوام عکس و فیلم از خودم پیدا کنم!
دکه دار: حالا فرداشب بیا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ راستی اگه چی سرچ کنم فیلمای تو میاد؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔆زنگ عبرت
🔴 محاربه بهداشتی!!
♦️سازمان بازرسی کشور از کشف ۶۰ تن مواد اولیه تولید آنتی بیوتیک که یک شرکت دارویی احتکار کرده بود ، خبرداد!
♦️۳۰ تن از این کشفیات ، مواد اولیه تولید "آزیترومایسین" بوده که برای تامین ۶ ماه نیاز #ایران کافی است!!
👆در این شرایط مملکت ، این اقدام کثیف مصداق عینی محاربه است.
♦️ضمن تشکر از قوه محترم قضائیه (سازمان بازرسی کشور) در پیگیری و کشف این خیانت ، تاکید می شود که اگر قرار است بازار پر رونق احتکار دارو کساد شود تنها راهش این است که این مجرمین بدون هرگونه مسامحه و مماشات دقیقا به عنوان محارب محاکمه شوند ...
#لبیک_یا_خامنه ای
#پایان_مماشات با خائنین
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
یه دختر ولگردی را، یه زن ولگردی را، تلویزیون به تلویزیون میچرخونید. امیدتون به اینه...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه چی سنگ این نظام رو به سینه میزنی؟ سهمت همینقدره؟!
تقدیم به تمام مجاهدان و شهیدان راه حق🌷
#گاندو
#پایان_مماشات
#ما_همیشه_هستیم
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
🔺در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد.
⚠️ همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند.
📝 رهبر معظم انقلاب امام خامنهای میفرمایند :
من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
بايد پدرها و مادرها، بچهها را از اوّل با #كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچههاى كوچک بايد با كتاب اُنس پيدا كنند.
بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند.
اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶
@yavaransahebzaman
🔴 ️طولانی ترین اعتصاب تاریخ هم . مال ایشونه که 62 ساله سر هیچ کاری نرفته
🤮🤮😃😄😃😄
@yavaransahebzaman
♦️این شخص با دو نفر دیگه رو پل امام علی علیه السلام قصد پرتاب مواد منفجره به داخل اتوبان رو داشت که داخل دست خودش منفجر میشه و یک دستش قطع شد
🔹چوب خدا صدا نداره!
وطن فروشان و مزدوران خانن ماهوارهای .
روسیاه بوده هستند و خواهند بود برای همیشه علی یوم القیامه
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠جاسوسی که مهمترین اسرار سپاه را لو میداد، خطرناکترین جاسوس منافقین در اطلاعات سپاه پاسداران را بشناسید.
🇮🇷 @yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️عمامه های ما که از عمامه امام علی با ارزش تر نیست.اگر از انداختن عمامه علی و خاکی کردن چادر زهرا نتیجه گرفتند از عمامه انداختن ما هم نتیجه می گیرید.
یا اباصالح المهدی ادرکنی
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ببینید امروز وحوش داعشی توی بازار شادآباد تهران چه بلایی بر سر خودروهای مردم آوردن ️
🔹 البته این فیلم رو برعندازها توی کانالهاشون به دروغ نسبت دادن به پلیس
ولی توی فیلم هم واضحه مردم دارن میگن " اونقدر با قمه زدن به این ماشین ها ...
لعنت الله علی القوم الظالمین و المنافقون
@yavaransahebzaman
🔴 بلند کردن پرچم همجنس بازان گویاترین تصویر از سرانجامی که در پس شعار زن زندگی آزادی در انتظار کشور است.
گویی که دیگر نیازی نیست ساعتها مناظره کنیم و وقت و انرژی صرف کنیم تا برای برخی ناآگاهان غافل گمراه . تفهیم شود که جریان اخیر با شعارهای آزادی ، سر در آخور کدام صهیونیسم کرده و قرار است کشور را به کدام لجن زار روانه کنند .....
پرچم ها خود گویای همه چیزند...
و این جماعت گمراه چه ساده لوحانه ، افکار پلید و منحط و شخصیت خود را لو میدهند و ملت را از عمق وجود نفسانی و رفتار حیوانی خود که در آن غوطه ورند مطلع میسازنند ...
🔴 #بیداری_ملت
@yavaransahebzaman
#کیان جان تو را هم مظلومانه کشتند ؟؟ 😭😭
به راستی چرا ؟؟؟
او چه کرده بود ؟؟
گناه او چه بود ؟؟
در ایذه [ظاهرا] میخواستند مامورین را به رگبار ببندند که تیرها بصورت کور به دو خانواده اصابت میکنند که یک کودک در بین آنهاست
این عکس متعلق به #کیان_پیرفلک است که در ایذه به شهادت رسید
#لعنت_الله_علی_القوم_المنافقون
@yavaransahebzaman