نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۰
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۱
#رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی #سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب #دعوت می کرد تا برایشان #سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
_من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم #آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت:
_"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم:
_"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا"
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
#هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد:
_"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم #جشن_تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
_چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
_ من #نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل #دوست_هایم #لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت:
_"چشمم روشن"
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۱
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۲
ایوب فقط گفت:
_ "چشمم روشن...."
و هدی را صدا زد:
_"برایت میخرم بابا ولی #دوتاشرط دارد.
اول اینکه #نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت
_"بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی"
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم #خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
برای 👈هر نماز با پنبه و استون میافتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو 👈دوباره #لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه #یادگاری ها...
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد:
_"از کدام بیشتر خوشت می آید؟"
هدی به دختر های #چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۳
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.
🎊میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.🎊
.
.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.
#واسطه_آشنایی💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی_دادن زن و شوهرها.
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
اما خدا به هیچکس مثل این اصحاب کهف حال نداد،ساعت 5 بعد از ظهر ایمان اوردن تا 9 رسیدن تو غار گرفتن خوابیدن 300سال بعد پاشدن یه صبحونه سبک خوردن و مردن و رفتن بهشت😂
#خنده_حلال
#نسیم_طراوت
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
🧡💫پــــــروردگـــــارا "
🤍💫دراین شب زمستانی
🧡💫دفتر دل دوستانم را
🤍💫بــه تــو مـیـسـپــارم
🧡💫بــا دسـتـان مـهـربـانـت
🤍💫قــلــمــی بـــــردار
🧡💫خط بزن غمهایشون را
🤍💫و دلـــی رســم کـــن
🧡💫برایشان به بزرگی دریا
🤍💫شــــاد و پـــر خــروش
🧡💫آمــــیــــن یـــــا رَبَّ
🤍💫قــشــنــگــتــریــن عــشــق
🧡💫نگاه خداوند بر بندگان است
🤍💫هـــر کـــجـــا هـــســـتـــی
🧡💫به همان نگاه زیبا می سپارمت
#شب_بخیر
(طبق قرار هر شب وضو و سه تا سوره توحید فراموش نشه.)
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
شکر نعمت نعمتت افزون کند 🤲
خدایا شکرت به خاطر سلامتی ام🌸
خدایا شکرت به خاطر خواب آرامم💫
خدایا شکرت به خاطر پدر و مادرم🌸
خدایا شکرت که زنده ام 💫
خدایا شکرت که تو کنارمی🌸
خدایا شکرت که خود عشقم💫
خدایا شکرت که مهربونم🌸
خدایا شکرت که عالیم💫
خدایا شکرت که راه میرم🌸
خدایا شکرت حرف میزنم💫
خدایا شکرت جذابم🌸
خدایا شکرت دوست داشتنی ام💫
خدایا شکرت من روح پاک توام🌸
خدایا شکرت قدرتمندم💫
خدایا شکرت ارزشمندم🌸
خدایا شکرت بابت هوا💫
خدایا شکرت بابت نان🌸
خدایا شکرت بابت درختان💫
خدایا شکرت بابت گلها🌸
خدایا شکرت که هستی 💫
#شکرگزاری
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
سلام مجدد ظهرتون بخیر و شادی
سرشار از حال خوب باشید🥰
عزیزانی که تجربه از فرزندآوری، سقط ،بارداری خداخواسته دارن تجربه خودشون در قالب یک متن بنویسن و ارسال کنن تجربه در قالب یک پست داخل کانال و گروه ارسال میشه .🦋
شاید تجربه شما زندگی یه فرد باشه پس دریغ نکنید.
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
والدین عزیز تو این فصل دقت کنید....
وقتی فرزندمان بیمار می شود:
❌- به او برچسب نق نقو، بداخلاق، لوس ... ندهید.
بسیاری از کودکان به خاطر نوازش و توجه خاصی که در مواقع بیماری می گیرند
دست به تمارض می زنند
یا حاضرند به خود آسیب بزنند.
- به خاطر بیماری به او احساس گناه ندهید.
❌ جملاتی مثل "اه خسته م کردی"
❓"چرا مراقب نبودی مریض شدی بازم"
«ای وای مریض شدی؟
حالا چیکار کنم؟»
«گریه نکن.
آبرومون رفت.
ساکت شو!»...
❌جملاتی هستند که به کودک احساس گناه می دهند.
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.
شکرگزاری بهترین تمرینه برای ورود نعمتهای الهی جدید به زندگیت😉
خداوندا تو را شکر می کنم که امروز از خواب بیدار شده ام و می توانم یک روز دیگر را زندگی کنم.🤲
خدایا تو را شکر می کنم به خاطر خبرهای خوب و زیبایی که امروز دریافت می کنم.🤲
خدایا تو را شکر می کنم به خاطر خانه رویایی که دقیقا همانی است که می خواستم.🤲
خدایا از تو ممنونم به خاطر پول و ثروتی که خیلی غیر منتظره به دستم رسید.🤲
شبیه پرنده ای که از قفس آزاد می شود..
من هم وقتی با نام تو شکرگزاری می کنم از غم هایم آزاد می شوم🤲
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
.
پروردگارا
اگر مرا برکت دهی
تو را شکر خواهم کرد
اما اگر این کار را نکنی
برای آنچه دارم سپاسگزار خواهم بود
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯