eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
679 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
678 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۴
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۵ وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، اتاق _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.... دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: _"خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: _"گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" عصبانی شدم: _ "چی داری میگویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد: _"همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم. _"حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: _"چند تا بچه داری؟" چشمم به ایوب بود. _"سه تا" پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: _"آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب دکتر کنارم ایستاد و گفت: _"تسلیت می گویم" مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯