eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🖤 (علیه السلام )🖤 ⚫️نام: جعفر بن محمد 🖤نقش: امام ششم شیعیان ⚫️کنیه: ابو عبدالله 🖤زادروز: ۱۷ ربیع الاول،۸۳ قمری ⚫️زادگاه: مدینه 🖤مدت امامت: ۲۴ سال(۱۱۴ تا ۱۴۸ ق) ⚫️شهادت: ۲۵ شوال،۱۴۸ ق 🖤مدفن: مدینه_بقیع ⚫️محل زندگی: مدینه 🖤القاب: صادق،صابر،طاهر،فاضل ⚫️پدر: امام محمد باقر (ع) 🖤مادر : ام فروة ⚫️همسران: حمیده،فاطمه 🖤فرزندان: اسماعیل،عبدالله،ام فروة،موسی(ع)،اسحاق،محمد،عباس،علی،اسماء،فاطمه ⚫️طول عمر :۶۵ سال 🖤علت شهادت: شیخ صدوق تصریح کرده است که امام صادق(ع) به دستور منصور دوانیقی و بر اثر مسمومیت به شهادت رسیده است. ⚫️قاتل: منصور دوانیقی که لعنت خدا بر او باد 📚 منـابـع : 📙اشعری، سعد بن عبدالله، المقالات و الفرق، تصحیح محمدجواد مشکور، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۶۰ش. و...... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
•{ ♥️🌿 (ع)🖤}• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
@shahed_sticker۱۰۰۷.attheme
360.4K
(ع) • 📲 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
° ♥️ . . باکسے نشست و برخاست کنید کہ...☝🏻 وقتے او را دیدید👀 یاد خدا و طاعت خدا بیفتید🌱 نہ با کسانے کہ یادِ معاصی و گناه هستند(💔) و انسان را از یاد خدا باز مے دارند🤧 . . 💕| ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
Seyed.Reza.Narimani.Manam.On.Hasrati(128).mp3
15.54M
کربلا کربلا کربلا چشمامو میبندم😔 میگریم😭 میخندم😊 تنهایی شیدایی حرفایی رویایی ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
◥انتخاب با توست بانو جان◣ داشتن حجاب و عفاف منطق و دلیل نمۍ خواد ڪمۍ فڪر مۍخواد••• ڪہ بین یڪ دوراهی ڪدام را باید انتخاب ڪنۍ؟ نگاه خدا 💎 یا چشم هاۍ هرزه و هوسران دیگران ⁉️ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
.حساب شیخ رجبعلــی خیاط: چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: «یـــــا خیر حبیب و محبوب...» یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
خیلی قشنگه....حتما بخونین❤️⬇️ ❗️ ⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟ ⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم های خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖 ‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉️چرا دچار بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️ رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا ♥️ و رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر میگن و چادری میشن 💔➖💔➖💔 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ویژه شهید : " من ندارم حاجتی از هیچکس با یکی کار من افتاده ست و بس من نمیخواهم جز انچه خواهد او حال من میداند و می بیند او ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🔸استندآپ کمدی زنان در تلویزیون اشکال دارد 🔸واکنش امام صادق (ع) به خنده با نامحرم حجت‌الاسلام #حسینی_قمی استاد حوزه علمیه قم: 🔹 ابوبصیر می‌گوید: جلسه قرآن داشتم، خانمی شاگردم بود. روزی من شوخی‌ تندی کردم و آن خانم و من بسیار خندیدیم، فردا به محضر امام صادق علیه‌السلام رسیدم، امام(ع) فرمود: ابوبصیر چه به خانم گفتی؟ او از خجالت عبایی یا چیزی که به همراه داشت جلوی صورتش گرفت تا امام او را نبیند. . او عذرخواهی کرد اما امام نپذیرفت و فرمود: توبه این کار تو به این نیست، دیگر نمی‌خواهد جلسه قرآن را برگزار کنید. 🔹دختر جوان هفده هجده ساله‌ای را می‌آورند تا استندآب کمدی ایجاد کند، هزار اَدا و اطوار در می‌آورد ببیند می‌تواند از مردم که در مقابل او هستند نمره بگیرد یا نه. این برنامه شب ما است و صبح زود سخنرانی یک از روحانیون را می‌گذارند. #امام_صادق #مهدوی_ارفع #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی @yazainab314
😍 از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سالم واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت: ــ اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد: ــ کیا؟ ــ بچه های اینجا ــ چی میگن؟ ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی. کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت: ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید: ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،واال اینجا جایی ندارن ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه ــ باشه حتما،برو بسالمت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!! کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند، سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را باال برد ،مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.... *** عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،االن همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سالم هردو با صدای سالم کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه