وَقَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَکُمْ
و پروردگارتان گفت:
مرا بخوانید تا شمارا اجابت کنم💕
غافر(۶۰)
واقعا چقدر توی سختیهای زندگیمون با خدای خودمون خلوت کردیم؟!💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
و آنگاه ڪه دوست داری ڪسی به
یادت باشد ، بہ یاد من باش کہ
همواره بہ یادٺ هستم . . . (:♥️
〖سـوره بقࢪه،آیـه 35🌙〗
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•| #عاشقۍڪنبآخدا🦋•
رسوݪاڪرم:⇓
إنَّاللّهَتَعالۍیُحِبُّالشّابَّالتّائِبَツ
بهراستےڪهخداوندجوانِتوبهڪننده
رادوسٺمۍدارد..؛♥️🌱
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#نورِهدایت 🌟•••
اگر کسی واقعاً در رنجِ شما مقصر بوده😔🍂
و به شما ضربهای زده،بگو:🍃
«اگه خدا نمیخواست،
او نمیتونست کاری بکنه!»🙂🌱🌼
یعنی این رنج را اول به خدا ربط بده!☺️🌿🖇
چون خدا خواسته،بهواسطۀ او به تو رنج دهد!🙃💎⛓
#استادپناهیان🎙
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
°🦋°
#شَھیدانِہ『🌹🕊』
#شهیـدابراهیمهمتــ ✨
هروقتمۍخواستبراۍِ
بچہها #یادگارۍ بنویسہ مینوشتـــ ؛
«منڪانللہ،ڪاناللہلہ»
هرڪۍبا #خدا باشہ خدا با اوستــ
#وخدایۍڪہبهشدتڪافیستــ♥️
.
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_بیستم_و_نهم
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت:
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه االن گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش واال پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که باالتر از تو هم هست
،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار
کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه االن اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی
افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت
میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_سیم
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه
او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار
دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت واال می دانست چطور
جواب این اخم و تخم های االن و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی
در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش
نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق
کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی
فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر
روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار
،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید
،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی
کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی
افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می
کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و
در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از
سهرابی از همه.
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد
بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند
نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی
خبر بودند،می دانست االن مادرش بی قرار بود،می دانست االن پدرش نگران
شده،می دانست برادرش االن در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و
یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
االن نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در
کنار حرف هایش از ب*و*سه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما
االن در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می
کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق
هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه
کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به
داد او برسد....
♥️🌱
#یـاد_شـهـدا
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا
میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا
طلب شهادت میکند.🌷
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند،
#نماز_شبش ترڪ نمیشد.♥️دیگر تحمل
نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع
ڪردم.😔😶
به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری
نماز شب بخونی، شهید میشی.💔
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت....دیگر هم #نماز_شب
نخواند؛😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟🤔
خندید و گفت :
کاریو کہ بـاعـث ناراحتی تـو بشهـ
تو این خونه انجام نمیدم.☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان(عج)هم راضیتره.🙃
بعـداز مدتی بـرای #شهادت هم دعـا
نمیکرد.😶
پرسیدم:
دیگه دوست نداری #شهید بشی؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خـدا بـاید #عاشقم بشـهـ
تا بهـ شهادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه
چیکار کنیم؟؟😢
لبخندی☺️ زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
راوی:همـسر شهـیـد
#شهید_مرتضی_حسینپور🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
عمرێ اسٺ بہ دنبال توام
نیسٺ نشانے^^
اے خوبتر از خوبتر از خوب کجایے...؟💛
#القٰائِممَهدےعج🌱
#یاایهاالعزیز🌴
💝اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج💝
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314