#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود
کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو
تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:ــ نمیخوام درگیر مشکالتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکالتم
نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از عالقم به سمانه خبر دار شدن
و این بالرو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بالیی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس
از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من
که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من،
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
ب*و*سه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما
راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو
نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خالصه سرتو درد نیارم این
قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش
بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصال به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی
انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
*
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها
گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کالفه
شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند
لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده
می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش
را باال اورد:
ــ سالم
ــ س سالم
ــ بریم تو االچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین االچیق رفتند،روبه روی هم نشسته
اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید باال
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی
نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید
و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه
می کرد.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از
همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش
زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و
از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با
یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را
گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می
شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.
اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به لیوان شکالت داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به
فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد
***
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن
کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل
احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می
داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این
همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکالت داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با
تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که
خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با
حرف سهیال دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سالمی کردند که سهیال و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما
حرفی نزد،سهیال هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبیـ محجبه ولی ما نمیخوایم
عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را
بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روزز کجا غیبش زده بود و از
خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصال قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس الزم نیست
بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید االنم جمع کنید بساطتونو بفرماید
خونتون
سهیال که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن
مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصال راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین
نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
سلام رفقـا (:✋
.
حضرتآقا دیروز گفتن " تحولخواه " باشید !
یعني چي ؟!
یعني بہ جایگاهِ الان ِ خودت بسندھ و راضي نباش . . .
همیشہ یہ پلہ بالاتر رو بخواھ . . . !
+ اَنگیزشیھ آقامونھ🤭
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
رقیبان صد سخݩ گویند؛
و یڪ یڪ را ڪنی تحسیݩ؛
چو مݩ یڪ حرف گویم؛
گویی بسیار میگویی...☹️😢
#وحشی_بافقی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را شاد کرد برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهای خوب در راه اند
که حالِ دلِ همه مان خوب خواهد شد ...
اندکی صبر ...
اندکی تحمل ..
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
زن ها تنهایی هایشان را گریه میکنند،
و مردها گریه هایشان را تنهایی!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
گاهى دلم مى گيرد ،
مى دانم كه دل تو هم گاهى مى گيرد.
حتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمودند :
«انه ليغان علي قلب و اني استغفر الله في كل يوم مائة مره، گاهی بر دلم غبار مینشيند و من هر روز صد بار از خدا آمرزش میخواهم» *
ما هم به پيروى از پيامبرمون هر وقت دلمون میگیره استغفار كنیم ...
*مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل
ج۵/ص۳۳۰
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
31.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
#مستند
🎥مـسـتـنـد دخـتـرونـه🧕بـا مـوضـوع دغـدغـه هـاےدخـتـران👨👩👧👧 هـمـراه بـا جـمـع بـندے😍🤩
⏳زمـان مـسـتـنـد :شـش دقـیـقـه و ده ثـانـیه
📱بـرای قـسـمـت هـاے بـعـدے هـمـراهـمـون بـاشـیـد ...💞
🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🔊چالش امشب 😍سوالات از مستندمون خواهد بود 🤓🎥
پس خوب گوش کنید👂و برنده چالشمون بشید 💪🏆
🥇🥈جایزه چالش دونفر اول شارژ هدیه میگیرند 📱
⏳زمان پاسخ دادن به چالشمون ۱ساعت خواهد بود
📆تا پایان دهه کرامت هرشب ساعت۲۱ چالشمون رو برگزار میکنیم😍🤩
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رویاهای رو واقعی کن☕️
#استوری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت را قربانی چیزی کن که بیارزد!
#استوری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314