#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_سوم
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل
شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کال کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی
حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به عالمت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب
بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و
تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بالخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت
،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کالس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصال به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سالم.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سالم.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول ب*و*سه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی
صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
31.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
#مستند
🎥مـسـتـنـد دخـتـرونـه🧕بـا مـوضـوع دغـدغـه هـاےدخـتـران👨👩👧👧 هـمـراه بـا جـمـع بـندے😍🤩
⏳زمـان مـسـتـنـد :شـش دقـیـقـه و ده ثـانـیه
📱بـرای قـسـمـت هـاے بـعـدے هـمـراهـمـون بـاشـیـد ...💞
🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_سوم
پسره که حاال مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
?وروز بعد??
ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها باال آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می
مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی
تند تند از پله ها باال می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها باال گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهال خانم بی توجه به مهیا به
آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
***
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی
توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به
کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت
نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
@audio_ketabpart03_fath.mp3
زمان:
حجم:
6.23M
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد.
متن کتاب از دو بخش درهمتنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور میشود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر میکند.
این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است.
#قسمت_سوم
#فتح_خون
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سوم
وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سالن با یک اقایی هم سن و سال خودش صحبت میکرد.
میخواستم بدون اینکه جلب توجه کنم از کنارش بگذرم .
با قدمهایی آهسته به سمت نماز خانه راه افتادم که یک لحظه با شمس چشم تو چشم شدم .
استاد شمس سریع نگاهش را گرفت و من در دل به شانس بد خودم بد و بیراه میگفتم .
برای اینکه استاد با خودش فکرنکند که چه دانشجوی بی فرهنگی دارد که سرش را دور از جان گاو پایین انداخته و رد میشود .
درحالی که به درنمازخانه نزدیک میشدم گفتم :
_سلام استاد ظهرتون بخیر
شمس در حالی که نگاهش به سرامیک های سالن بود گفت :
_سلام خانم .ممنونم
یک لحظه متوجه نگاه پر از تمسخر فرد همراه استاد شدم ولی بدون توجه از کنارشان گذشتم .
تا دستم را روی دستگیره درنمازخانه گذاشتم .
فرد همراه شمس گفت:
_مگه امثال این خانم با این تیپ و قیافه هم نماز میخونند؟دانشگاه رو با مجلس عروسی اشتباه گرفتند.یکی نیست دستشون رو بگیره بندازه اشون از این دانشگاه بیرون .دانشگاه رو هم به فساد کشوندن
در حالی که از عصبانیت و ناراحتی دستم میلرزید و هرآن ممکن بود بغضم بشکند با نفرت نگاهی به سمتش انداختم که دوباره با شمس چشم تو چشم شدم.
که اینبار با دیدن چشمان پر اشکم که هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه متعجب شد و سریع نگاهش را گرفت و خواست حرفی بزند که بدون توجه به او و ان پسر احمق سریع وارد نماز خانه شدم و به در تکیه زدم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد .
خدا رو شکر کسی تو نمازخانه نبود و من راحت میتوانستم بغض گلویم را بشکنم.
صدای عصبی شمس را از پشت درشنیدم که به دوستش گفت:
_این چه طرز صحبت کردن محسن خان!
به قول رهبر عزیزمون نقص این خانم تو ظاهرشه ولی نقص من و تو باطنیه.
چطوری تونستی اینقدر راحت بهش توهین کنی؟نمیترسی دل شکسته اش دامنت رو بگیره.
محسن جان برادر من اگه تو از این نوع پوشش ناراحتی این راهش نیست .خوبه خودت رو مرید حاج قاسم میدونی و این رفتار رو نشون میدی .مگه حاج قاسم نگفت این ها هم دختران من هستند.
داداش بد کردی .نمازخوندن اون خانم هم به ما ربطی نداشت .
_بس کن دیگه کیان .باشه حق باتوئه من اشتباه کردم .یکدفعه از کوره در رفتم .
اینا رو ولش کن بگو ببینم برنامه کلاسهای سه شنبه چی شد؟؟استاد پیدا کردی؟
_فعلا که نه ولی به فکرشیم.بیا بریم نمازمون رو بخونیم دیر شد .منم الان کلاس دارم.
صدای قدمهاشون میومد که از سالن رفتند.
با شنیدن حرفهای شمس به فکر فرو رفتم .
همیشه برای اقای خامنه ای احترام قائل بودم ولی خب سخنرانی هاش رو گوش نمیدادم .
اون حرفی که در مورد دختر هایی مثل من زده بود خیلی برام جالب بود.
خیلی دلم میخواست اون حاج قاسم که حرفش بود رو بشناسم ببینم چه جور آدمیه که اون پسراحمق مریدش بود.
تکیه ام را از در نمازخانه برداشتم و به سمت کمد چادر ها رفتم و بعد از پوشیدن چادربه نماز ایستادم.
بعد از نماز دوباره شدم همان روژان قبل.
ناراحتی ازدلم پر کشیده بود و آرامش به دلم راه یافته بود .
در حالی که چادر نماز را تا میزدم به یاد بچه ها افتادم با دست زدم و تو سرم و گفتم :
_واااای ددم وااای.الان منو میکشن یک ساعته منتظرن .
من راحت اینجا نشستم و با خدا عشق بازی میکنم.
به سرعت به سمت بوفه به راه افتادم.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سوم
کیان در ماشین را برایم باز کرد و خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد
_کجا میریم؟
_تا ده دقیقه صبر کنی رسیدیم .سورپرایزه عزیزم!
_میمیرم از فضولی آخه!
_دشمنات بمیرن عزیزم.من میدونم تو میتونی صبر کنی خوشگلم
به لحن لوس و پدرانه اش خندیدم و دیگر چیزی نگفتم ،فقط با عشق زل زدم به او.
_خانوم میخوای به کشتنمون بدی که انقدر خوشگل منو نگاه میکنی؟نمیترسی حواسم پرت این پری زیبا روی کنارم بشه و تصادف کنیم؟!!
خندیدم
_نوچ نمیترسم
او هم خندید.
ده دقیقه ای گذشت که به محلی که گفته بود رسیدیم .به اطراف که نگاه کردم متوجه شدم به بالاترین قسمت شهر آمده ایم.
منظره زیبایی بود .با ذوق فریاد زدم
_وااای چقدر اینجا زیباست
_نه به زیبای شما بانو.پیاده شو
هردو باهم پیاده شدیم.کیان زیرانداز را از صندوق برداشت و روی زمین پهن کرد .
_بفرمایید بانو
کنارش نشستم .
_نمیگی چرا اومدیم اینجا؟
با دست به نقطه ای اشاره کرد
_به اونجا نگاه کن .چنددقیقه دیگه یکی از زیبایی های خلقت رو میبینی
چشم به آن نقطه دوختم .خورشید خرامان گیسوان طلایی اش را در آسمان گستراند و روشنایی خود را بی دریغ نصیب ما کرد و تاریکی رخت بست.
شاید هیچ گاه در مخیله ام نمیگنجید که روزی در کنار عشقم طلوع آفتاب را ببینم و خدا را به خاطر این زیبایی شکر کنم.
_خیلی زیباست آقا.ممنونم که منو آوردی اینجا
_من خیلی میام اینجا . همیشه دلم میخواست یبار با همسرم بیام و امروز به آرزوم رسیدم .ممنونم ازت که آرزوم رو براورده کردی!
به چشمان زیبای او زل زدم و به احترام عاشقانه هایش فقط سکوت کردم و عشقم را با چشمانم به سمتش سرازیر کردم و لبخند زدم.
به رویم لبخند زد و مهربان گفت
_پاشو بانو جان ،پاشوبریم آزمایش خون بدیم
_بریم آقا
جلو در آزمایشگاه ماشین را متوقف کرد
_عزیزم شما برو داخل من ماشین رو پارک کنم میام
_چشم
استرس به جانم افتاده بود .نگران بودم از جواب آزمایشی که مرا به کیان وصل می کرد .روی صندلی های آبی رنگ سالن به انتظار کیان نشستم.
کمی که گذشت ، قامت رعنایش را که دیدم لبم به لبخندی باز شد.مقابلش ایستادم
_شما بشین من برم پذیرش
با دوقدم از من فاصله گرفت و به سمت پذیرش رفت .کارهای اولیه را انجام دهد.
با اشاره اش به سمتش رفتم
_بانو برو تو اون اتاق نمونه بگیرن.
_تنها برم؟
خندید و دلبرانه گفت
_من که دربست نوکرتم ولی چه کنم خودمم باید برم اتاق کناری
_شما تاج سری .فعلا
وارد اتاق نمونه گیری شدم .پرستار جوانی با لبخند مرا به سمت صندلی هدایت کرد و خون گرفت.
_عزیزم میتونی بری
_ممنونم
تا ایستادم دچار ضعف شدم و سرم گیج رفت .قبل از اینکه به زمین بخورم پرستار دستم را گرفت
_خوبی خانم؟
_یکم سرم گیج میره
__بخاطر ناشتا بودنته عزیزم .چندلحظه روی این تخت دراز بکش تا حالت جا بیاد
با اکراه روی تخت دراز کشیدم .چند دقیقه ای که گذشت صدای کیان به گوشم رسید_ببخشید خانم ،از نامزدم هنوز نمونه نگرفتید ؟
_شما همراه اون خانم جوان هستید
_بله
_نگران نباشید آقا یکم دچار افت فشار شدند ،داخل اتاق دراز کشیدن
نگرانی در صدای مردانه اش موج میزد
_میتونم برم داخل
_بله بفرمایید
صدای قدمهایش نزدیک شد .در را باز کرد و داخل شد
_دورت بگردم خوبی؟
_خدانکنه ،اره خوبم الان پا میشم بریم
تا کمی نیم خیز شدم با دو قدم بلند خودش را به من رساند
_مواظب باش .خوبی الان؟سرت گیج نمیره
_نگران نباش آقا .خیلی بهترم
&ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#رمانناحله
#قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاسبیشتر بااونراحتبودم
همینکهواردکلاسشدوسلامعلیک کردیممتوجه زخمرویصورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زدزیرچونش و با شوخی گف
+ای کلک!!شیطوننگامکردوگفتشوهرتزدت؟دسشبشکنهالهیذلیلشده
با اینحرفشباهمزدیمزیرخنده...
#نویسندگان:فاء_دال و غین_میم
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سوم
#از_روزی_که_رفتی
فرق من وتو این بود که تو۹ سال،
عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال
بابدبختی ودرد.
ِایه جان دختر قشنگم ،من قربونت برم؛
زندگی رو بایدعاقلانه ساخت! ارمیا پسر
خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت کهراضیه،
دخترتم که راضیه!
آیه با بغض گفت:
_دل من که راضی نیست، پس تکلیف دلِ
من چی میشه؟
حاج علی: دلت رو بسپر دست اون
مرد،مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت
هست که عاشقت کنه!
_نمیتونم بابا!
حاج علی: اگه نمیتونی، همین الان میرم
ازشون معذرت خواهی میکنم و میریم
خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای
بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و
منتظرشون نذار!
_به من باشه برگردیم؛ اما فقط من
نیستم بابا- با بغض گلوی دخترک
یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون
میخنده... زینب پسندیده... زینب
خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض
میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟
از شیشهی ماشین دخترکش را نگاه
میکند که دست رها را گرفته و با آن
لباس عروس بر تن کردهاشبا شادی و
خنده بپربپر میکند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا
صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه
همیشه پیشت میمونه، برای همینه که
انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش
خونه... بریم بابا، بریم که من برای
خوشحال کردن زینب همه کاری میکنم
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را
باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را
فرو خورد و از ماشین بیرون آمد و به
سمت دخترش رفت.
عطر زینب را به جان کشید، عطر تن
دخترکش جان داد به جانش...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_سوم
_انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونهش مال شما پدر و دختر!
زینب سادات دستهایش را به هم کوبید: دو به دو مساوی شدیم.
بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت:
_بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه.
ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد. غصه داری جانانم؟! غصه هایت را بر جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمین گیرت کرده ام!
آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانم ها. چه شد
که روزگار اینگونه شد؟
ارمیایی که با همه ی عشق و آرزوهایش، با همه ی رضا بودن هایش، با همه ی ارمیا بودنش قصد رفتن کرد. آیه ای که باز هم، درد هم خانه ی دلش شد. ارمیا و شرمندگی هایش... آیه شکرگزاری هایش از بودن او...دستی روی شانه اش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور
صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود.
_به بچه ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار بود تکیه گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه هات شدم. بازم تنها موندی!
آیه دستهای او را گرفت:
_اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی! همینکه میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر
کنم.
_اذیت شدی؟!
_مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم.
_سوژه ی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_سوم
زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن این حرف ها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر
میکند جایی برای یکه تازی دارد؟
جواب محمدصادق را ایلیا داد. مردانه داد. برادرانه داد: یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد.
محمدصادق اخم کرد: خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رو میپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم.
این بار سیدمحمد جوابش را داد: پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟
الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده.
رها ادامه داد: تا من زنده ام، مثل آیه پای بچههاش ایستادم! با این حرف ها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی!
محمدصادق گفت: تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون.
صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود، نگاه همه را به خود جذب کرد: تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر
بمونی.
محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد.
رها گفت: به حرف هاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
1_1326282017.mp3
زمان:
حجم:
1.28M
#اصحاب_المهدی
#قسمت_سوم
#نماهنگ
#معرفیامامانوزندگینامهآنها🌷
🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟
🔸حریص بر جان امام !!
🔸حضرت صادق علیه السلام فرمودند مانند گرگ بر سرهم .....
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚