💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ختم_روزانه_قران🌸✨
#صفحه_هفت
به نیابت از :شهید حاج قاسم سلیمانی 💟
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#ختم_روزانه_قرآن
صفحه هفت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
صبح است و طلوع مهربانی
خورشید و حریر آسمانی
ایام به کام و روزتان عشق
سرزنده و شـادمان بمانی
☀️سلام، صبح زیباتون بخیر
☀️امروز تون سرشار ازخوبی🌺
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
[تسلیت صاحب شیعه ڪه غمی دیگر شد
برگ مژگان مݪائڪ ز سرش ڪش تر شد
بس ڪه بر ساقهے گل ریخت عدو زهر جفا
پنجمین گل ز گلستان علی پَـر پَـر شد 🖤🕊]
شهادت غریبانه امام محمد باقر (ع) تسلیت باد.😔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🖤🖤🏴🏴
محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب مشهور به امام محمدِ باقر(ع) (۵۷-۱۱۴ق) و ملقب به باقر العلوم، امام پنجم شیعیان است که حدود ۱۹ سال امامت شیعیان را برعهده داشت. او جنبشی علمی پدید آورد که در دوره امامت فرزندش امام صادق(ع) به اوج خود رسید.
قبرستان بقیع
نقش : امام پنجم شیعیان
نام : محمد بن علی
کنیه : ابوجعفر
زادروز : ۱ رجب، ۵۷ق.
زادگاه : مدینه
مدت امامت : ۱۹ سال (۹۵ تا ۱۱۴ق)
شهادت : ۷ذیالحجه، ۱۱۴ق.
مدفن : بقیع، مدینه
محل زندگی : مدینه
لقب(ها) : باقر، شاکر، هادی
پدر : امام سجاد(ع)
مادر : فاطمه
همسر(ان) : ام فروه، امحکیم
فرزند(ان) :جعفر، عبدالله، ابراهیم،
عبیدالله، علی، زینب، ام سلمه
طول عمر : ۵۷ سال
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
❥ یـازهرا【سـلام الله علیها】
دستم را بہ پرچمٺــ میگیرم
↫شبیہ رزمنده ها ڪہ دلشان گرم بود
بہ سربند #یازهرا...
گرماے دست مادر
آب میڪند یخ دنیا را...💚
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
دختر خانم هاى #چادرى حتما بخونن👇👇
📛 ان شاء الله كه از اين ادما نباشيم:
اگر #چادرى باشى و صداى
#قهقه_هات رو #نامحرم
ها بشنون😱
اگر #چادرى باشى و
بوى #عطرت تا چند تا خيابون اونطرف تر بياد😱
اگر #چادر سر كنى و
همزمان با #چادر_پوشيدن با #آرايش عجيب برا اينكه نشون بدى
به اصطلاح #مذهبى ها هم شيك و هم با كلاس و تميزن شالهاى رنگارنگ #قرمز و...سر كنى😰
اگر #چادر_سر كنى و
با #نامحرم هاى فاميل راحت باشى...به بهانه اينكه نظر خواهر و برادرى به هم دارين...😏
باهاش بگو و بخند
كنى... و دلدارى صداش كنى و خودمونى باشى...😏
اگه #چادر_سر_كنى و
تو فضاى #مجازى با عكسهاى پروفايلت با ژست هاى خاص و هزار ناز و عشوه #دلبرى بكنى
از نامحرم؟😱
اگر #چادر سر كردى و
با ادا و اطورى جلوى جمع #نامحرم راه رفتى
اگر #چادر سر كردى و
معيارت براى #ازدواج
پول و ثروت و موقعيت شغلى
خواستگارت بود 😒
و اگر و اگر ...
#چادر پوشيدنت بوى حيا نداد😱
اين #چادر پوشيدنت #زهرايى نيست😰
يكم فكر كن...🤔
#چادر حرمت دارد...❤️
براى #جلوه_گرى نيست
يادمان باشد با نام #ديندارى و #مذهبى بودن
به #دين و #مذهب لطمه نزنيم...
و شما دوستان❗️
نقص آدم ها را به پاى #اسلام و #تشيع نگذاريد
#اسلام و #دين كامل است❤️🌸
#چادرت_حرمت_دارد❤️
#حاج قاسم _ سلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
😍🙊• •
•
•
#عاشقانہیواشکے
هر که سودای تو دارد،
چه غم از هر دو جهانش...🌸
#سعدی
•
•
😍🙊 • •
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_صد_و_پنجم
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را باال آورد و نگاه ترسان و وحشت زده
اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را
پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی
نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
"من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت
کنم"
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید:
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست
ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم
در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که
سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته
بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او
می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از
مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با
دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
***
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی الزم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی الزم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری
می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت
برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره
ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو الزم دیدم که یه توضیح کوچیکی
بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خالفکاری و ضد انقالبیه،خیلی باهوش و معروف،کار
خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تالفی بود.
لبخند تلخی زد!!
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_صد_و_ششم
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری باال گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که
میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
***
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر
کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب
میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم
می شد.
دستی به صورتش کشید و کالفه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه
خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه
هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بالخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید
خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون
شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه
و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد
سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن
دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو
مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور
میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به عالمت "نه"تکان داد.
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش
را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با
اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو
ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش
شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم
اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه
موسسه فرهنگی راه انداختیم
❌ در آیه ای از قرآن تأکید شده👇
⚛ که انسان نباید نزدیک به مرزهای حرام بشود ، یعنی کارهای مکروه. کارهایی که ممکنه زمینه رو برای انجام حرام و بروز فتنه در زندگی فراهم کنه.
⛔️ مثل ارتباط با نامحرم ‼️
🕋"تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها"
📣📣... به حدود خدا نزدیک نشوید.
❌ چون نزدیکی به این مرزها، انسان رو به لبهی پرتگاه میبره.
🔕 گاهی یک نگاهِ مکروه،
🔕 یا حرفِ مکروه،
🔕 یا جملهی مکروه،
🔕 یا چت کردن مکروه،
یا...
🔕 و خلاصه انجامِ یک کار مکروهی که اشکال شرعی ندارد و حرام هم نیست...
👈 زمینه را برای انجام کارهای حرام و بروز فتنه در زندگی فراهم میکند.
⚠️از مواردِ مکروه و شبههناک، جداً پرهیز کنیم.
✴️ باید توجه داشته باشیم گاه در شروع ارتباط با نامحرم هیچ قصد و احساس گناهی در میان نیست
ولی چه بسا همین هم صحبتی ها غرایز جنسی افراد را تحریک کرده و یک الفت و محبت شهوانی بین مرد و زن ایجاد می شود 👇
که این نقطه ی آغاز
انحراف و فساد است.
⚛ و باعث ایجاد فتنه و درگیری در بین آنها و فرزندان و آبروشون میشود.و اساس و شالوده زندگیشان را سست و متزلزل میکنند.
بنابراین بر هر مسلمانی لازم است در برابر شکسته شدن مرزهای شرعی ایستادگی کند
✳️ و چنانچه قصد بالا بردن آگاهی های خود را دارد ترجیحا به همجنسان خود مراجعه کند.
‼️دقت کنید به همجنسان خود
❌ نه با یک نامحرم
☑️ خودتان را بازیچه ی دست شیاطین قرار ندهید.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#انگیزشی💪
اگر از صد نفر بپرسید
متضاد کلمه موفقیت چیست
اکثرشان میگویند شکست.
اما این اشتباهی بزرگ است؛
متضاد کلمه موفقیت ،
تلاش نکردن است
❤️🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
برای هر چیزی دارویـ💊ـی است و داروی گناهان استـ📿🤲ـغفار است.
حضرت معصومه سلام الله علیها🌸
❤️🌿به {دختران دختران تمدن}بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
الْبُخْلُ جَامِعٌ لِمَسَاوِئِ الْعُيُوبِ - وَ هُوَ زِمَامٌ يُقَادُ بِهِ إِلَى كُلِّ سُوءٍ
بخل ورزيدن کانون تمام عيبها، و مهاری است که انسان را به سوی هر بدی میکشاند.
#نهج_البلاغه📜
#امام_علی
❤️🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314