55.3K
صوتِ الشهید جهاد مغنیه
پ.ن: ولی حتما ترجمه این حدیث قدسی رو یه بار بخونیم :
_ من طلبی، وجدنی... و من وجدنی، عرفنے... و من عرفنی، احبّے.....
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
🔔
⚠️ #تــݪنگــرامـروز
یڪ روز لبــاس تنـگــ
یڪ روز لبــاس گشـاد
یڪ روز لبــاس ڪوتاه
یڪ روز لبــاس بـلنـد
یڪ روز لبــاس تیــره
یڪ روز لبــاس شــاد
یڪ روز لبــاس پــاره
هی رفتیم دنبال مُد، ڪه یهوقت
بهمـون نگـن عقـبمـونده..
رفتیم دنبــال سِتــ ڪردن، ڪه
بشیـم شیڪتریـن آدمِ دنیـا..
یهوقت بهخودمون میایممیبینیم
با شیـطـون سِت شـدیـم
« سـوره اعـراف آیـہ 26 »
وَ لِبٰـاسُ اَلتَّقْـوىٰ ذٰلِكَ خَیْــرٌ
بهترین لباس ، لباسِ #تقوا است.
:
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
📿🖤
باشنیدنخبرِ
نامهخانمزینبسلیمانیبهفلسطین... ایشونرونمادتربیتمکتبحاجقاسم
میدونم...
باهمانانقلابیگری...
باهمانکنشگریِفرامرزیدرجبههمقاومت
امادرقامتیكزن؛یكزینب...!
آرۍ
دخترانحاجقاسمچنینند...!
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
🏹🖤
آرامشانہ🌈
اللَّهُمَّأَنْتَعُدَّتِیإِنْحَزِنْتُ!💛
خدایاچونغمگینشومتودلخوشےمنے😌
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
پیکر صدپاره پاشو،حضرت ارباب امده🙃💔🥀
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
انگیزه برای درس خوندن**!🧙🏻♀🌸
#انگیزشی
♡- - - - - - - - - - - - - - -♡
برگه های رنگی کوچولو بیارید و روش متن های انگیزشی بنویسید و روی دیوار اتاقتون یا جایی که چشمتون میخوره بزنید هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشید سراغ این کاغذ ها برید و برای خودتون مرورش کنید⌟💜🔖⌜
وقتی که یه نقاش ماهر اثری خلق میکنه همه اون رو یه اثر با ارزش میدونن به این فکر کنین که شما اثر دست یه هنرمند بی همتایین⌟🍊🗞⌜
هر روز از خدا تشکر کنید که شما رو افریده تو کل دنیا از شما فقط یکی وجود داره شما یه معجزه هستین⌟🍉🦋⌜
هرروز به خودت بگو اگه امروز نه پس کِی؟! اگه من نه پس کی؟! یا پاشو و براش تلاش کن یا بخواب و خوابشو ببین⌟🍔🏳🌈⌜
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_یازدهم
باهم راهی عمارت شدیم .
وارد عمارت که شدیم نگاهم به زهرا افتاد .
که به سمت باغ پشتی می رفت او متوجه حظور ما نشده بود ..دلم میخواست من هم به انجا سرکی بکشم پس بدون انکه او را متوجه خودم کنم به سمت کیان چرخیدم و با عشوه صدایش زدم
_کیانم
_جانم
_میشه تا شما میری تو خونه من بدم پیش زهرا
_باشه عزیزم برو
با ذوق گونه اش را بوسیدم و به سمت باغ دویدم .
زهرا کنار درختی نشسته بود و درس میخواند.
پاورچین پاورچین به سمتش رفتم بلند داد زدم
_مچتو گرفتم چیکار میکنی
در حالی که از ترس ایستاده بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود ،به من نگاهی کرد
_دیوونه .سکته کردم از ترس .نمیگی جوون مردم ناکام از دنیا بره
خندیدم
_از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره عزیزم
_یا بادمجونی نشونت بدم کیف کنی
با عصبانیتی ساختگی به سمتم حمله کرد که به سمت انتهای باغ دویدم.در حال دویدن بودم که چشمم به ساختمان انتهای باغ افتاد.
تابه حال به این قسمت باغ نیامده بودم.مقابل ساختمان ایستادم و به اطراف چشم دوختم.
زهرا که به کنارم رسید ،متعجب پرسید
_چی شده؟به چی زل زدی ؟
_چرا من تا حالا این ساختمون رو ندیده بودم؟
_چون تا قبل اینکه عروسمون بشی انقدر فضول نبودی عزیزم
ویشگون ریزی از دستش گرفتم
_آی دستم کبود شد .
با هیجان گفتم
_خیلی دلم میخواد داخلش رو ببینم .زهرا میشه برم داخل
_آره عزیزم راحت باش.
با ذوق وارد خانه شدم .
یک سالن نقلی که در انتهای آن پله میخورد و به طبقه بالا می رفت.زیر پل ها یک سرویس بهداشتی ساخته شده بود. .آشپزخانه هم سمت چپ قرار داشت که پنجره هایش رو به حیاط باز میشد.خانه کوچک و جالبی بود .با زوق به طبقه بالا رفتم.
دو اتاق خواب به همراه سرویس بهداشتی در ان طبقه ساخته شده بود.
پنجره اتاق خواب ها رو به حیاط باز میشد.
پنجره را به زور باز کردم و با لبخند به باغ چشم دوختم.
زهرا نزدیکم ایستاد.
_روژان بیا بریم بیرون اینجا خیلی درب و داغونه .سالهاست که اینجا بلا استفاده مونده .
یک زمانی عمو حمیدم اینجا زندگی میکرد ولی بعد از رفتن او به اتریش دیگه کسی ساکن اینجا نشد.
_زهرا به نظرت به کیان بگم موافقت میکنه بیایم اینجا زندگی کنیم؟
_بعیده اخه اینجا خیلی داغونه .
_درست کردن اینجا با من ،غمت نباشه.
_ببینیم و تعریف کنیم.
همراه با زهرا از ساختمان خارج شدیم و به سمت اتاق کیان به راه افتادیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
وارد سالن که شدیم خاله به پیشوازم آمد
_سلام .عزیزدلم خوش اومدی .وقتی کیان گفت با تو اومده خیلی خوش حال شدم که عروس خوشگلم اومده بهمون سری بزنه
_سلام خاله جون.ببخشید اول نیومدم پیشتون.واقعیتش زهرا رو که دیدم ،دنبالش رفتم ته باغ
_خدا ببخشه عزیزم .
بیا بشین واست صبحونه بیارم
_ممنونم خاله جون .با کیان بیرون صبحونه خوردیم
_نوش جونت عزیزم.پس برو پیش..
_من خودم اومدم
با صدای کیان با لبخند به سمتش برگشتم.دلم میخواست ساعت ها بنشینم و به آن چهره مردانه و جذابش چشم بدوزم
_کیان جان میخواین برین بیرون؟
_بله مادرجون میریم دنبال خونه بگردیم
قبل از اینکه خاله حرفی بزند من با لبخند گفتم
_دیگه نیاز نیست بگردیم چون من پیداش کردم
کیان با تعجب گفت
_چطوری؟
زهرا خندید
_بنگاه زهرا شمس خانه مورد نظر رو به خانمتون نشون داد
چشم خاله و کیان گرد شد.در تایید حرف زهرا سرتکان دادم و گفتم
_بله دقیقا.
خاله که از حرفهای ما سر در نمی آورد مستاصل پرسید
_کجا خونه پیدا کردید
تبسمی کردم
_ته باغ.
خاله که انگار از شنیدن حرف من بیشتر متعجب شده بود گفت:
_خونه قبلی آقا حمید؟
زهرا در جواب خاله گفت
_آره .الان رفتیم اونجا
کیان با آرامش مرا مخاطب قرار داد
_زهرا راست میگه
با لبخند سر تکان دادم
_عزیزم بیا بریم دوباره اون خونه رو ببین
_من با دقت دیدم عزیزم
_حالا اینبار با هم بریم ببینیم ایرادی داره
_خب نه.بفرمایید بریم
کیان رو به خاله کرد
_مادرجون با اجازه اتون ما بعدش میریم بیرون
_باشه عزیزم ولی حتما واسه نهار با عروس گلم بیا خونه میخوام واسش فسنجون درست کنم
_چشم مهربونم
خاله بر خلاف بعضی از مادرشوهرها ،بسیار فهمیده و خوش قلب بود.
با زوق گونه اش را بوسیدم
_فدای مهربونیتون.حتما با کله میام .
همه به حرفم خندیدند .
با کیان به سمت ساختمان ته باغ رفتیم.دلم میخواست بهترین لحظه های زندگیم را اینجا آغاز کنم.بچه هایم در این باغ بزرگ شوند و من و کیان با عشق آنها را بزرگ کنیم.چه میدانستم دنیا برایم خواب های عجیبی دیده است.
&ادامه دارد...