تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌸🌸ختم دوم🌸🌸 💠 ختم_یک_جزء_از_قرآن_کریم 📖 به صورت صفحه ای 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 💢سلام وعرض ادب✋ ان شاءالل
عزیزان همت کنید این چند صفحه رو هم تموم کنید😊
التماس دعا❣
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من شکایت دارم …😔
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهرا(س) ست ...🤞🏻
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی ◼️، از هر جنسی که باشد ...
حـــُرمــت دارد ! 😍
#ححاب_زهرایی 🤩
#استاد_رائفی_پور 🎗
#پیشنهاد_دانلود
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
📌 انقلاب اصلی
🌐 #توییت_گشت
🔆 انقلاب اصلی بعد از ظهوره!
مزار مادرمون که پیدا بشه، قیامت میکنیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👤 سیّد منصور موسوی
◾️ ویژهٔ #فاطمیه
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_سوم
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم، یسنا با دیدنم با ذوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد
_سلام عشقمممممم .
خندیدم .کیان که کنارم بود با خندهرگفت
_نمیدونستم روژان خانم عشق شما هم محسوب میشه یسنا خانم.
یسنا از آغوشم بیرون آمد و باخنده رو به کیان کرد
_ببخشید یادم نبود بگم .من قبل اومدن شما عاشقش شده بودم
هرسه بلند خندیدم
به بقیه ملحق شدیم .سیمین و سوسن کنار هم ایستاده بودند .با سوسن به گرمی احوال پرسی کردم که او هم با لبخند و مهربانی جوابم را داد
سوسن را دیدم که اخمهایش توی هم بود و دستانش محکم چادرش را نگه داشته بود.با اینکه میدانستم دل خوشی از من ندارد با این حال رو بهش کردم
_سلام سیمین جان .خوبید
با اکراه و سرد جواب داد.
_سلام ممنونم
من نیز دیگر حرفی به او نزدم .با صدای کیان به او نگاه کردم
_عزیزم شما قبلا با دخترخاله ها و دخترعمه هام آشناشدی .امروز میخوام پسرخاله با معرفتم رو هم بهت معرفی کنم .
با دستش برشانه پسری که همسن و سال خودش بود، زد
_ایشونم آقای دکتر ،پسرخاله بنده هستند.حسام جان داداش بزرگتر دوقلوها
لبخندی زدم
_سلام از آشنایی با شما خوشبختم
_سلام .همچنین.تبریک میگم بهتون
_ممنونم.
حسنا باناراحتی گفت
_بزارید منم حال عشقمو بپرسم دیگه
به سمتش چرخیدم
_سلام عزیزم
_سلام روژان جون .تبریک میگم بهتون
_ممنونم عزیزم
کیان روهام را که در مدت احوالپرسی من ساکت ایستاده بود ،را به بقیه معرفی کرد
_ایشون هم آقا روهام ،برادر خانم بنده هستند
دوباره احوالپرسی ها شروع شد .
روهام و حسام که انگار از هم خیلی خوششان آمده بود کنار هم نشستند.من هم کنار کیان نشستم.
کیان تا زمان نهار کنارم نشست و با جوانها گفتیم و خندیدیم .
موقع نهار همه به داخل خانه برگشتیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_چهارم
با ورودمون به ساختمان خاله ثریا با محبت گونه ام را بوسید
_کیان جان میخوای براتون غذا بیارم تو حیاط تا دونفره شام بخورید
حسام که حرف را شنیده بود بلند گفت
_خاله جون باور کن من بدون کیان غذا از گلوم پایین نمیره
بخاطر تن صدای بالایش همه خندیدند.
_عمرا من کنارت بشینم ،اشتهام کور میشه .من کنار خانومم میشینم
روهام با شیطنت بحث را ادامه داد
_شرمنده داداش ،خواهرم فقط کنار خودم میشینه
_شرمنده اخلاق ورزشیت اجازه خواهرتون دست منه که شرمنده نمیتونم اجازه بدم
دوباره صدای خنده جمع بلند شد .
خاله رو به حسام و روهام کرد و با لبخند گفت
_الکی خودتون رو اذیت نکنید سفره رو جدا پهن کردم .آقایون جدا،خانم ها هم جدا
تا حرف خاله تمام شد یسنا و حسنا با خنده گفتند
_آخ جون روژان جون پیش ما میشینه
بالاخره بحث نشستن من کنار جمع خاتمه پیدا کرد و من کنار خانم جون و دوقلو ها نشستم
بعد صرف نهار خوش مزه ای که خاله ثریا تدارک دیده بود .کم کم مهمانها عزم برگشت کردند .
ماهم آماده برگشت شده بودیم که کیان رو به پدرم کرد
_پدرجان اگه ایرادی نداره ،روژان جان اینجا بمونه .عصر میخوایم با هم تا جایی بریم
پدرم با لبخند دستی بر شانه کیان زد
_پسرم از حالا دیگه تو صاحب اختیارشی ،نیاز به اجازه نیست خوش بگذره بهتون
_ممنونم پدرجان
بعد از خدا حافظی با خانواده من همگی به داخل ساختمان رفتیم .
با اصرار خاله برای استراحت همراه با کیان به اتاقش رفتیم.
با خستگی روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم
_آخیییش ،چقدر خسته بودما انگار کوه جابه جا کردم
صدای خنده کیان بلند شد
_خدا قوت عزیزم.
با نیش باز که دندانهایم را به نمایان گذاشته بود به او نگاه کردم
_حوصله داری چندتا از فیلم های دوره جوانی و نوجوانیم رو ببینی
با ذوق دستانم را بهم کوبیدم
_آخ جون آره
با خنده لپ تاپش را روشن کرد و کنارم نشست.
یکی دوساعتی مشغول دیدن فیلمهای کیان شدیم .هرچه بیشتر او را میشناختم بیشتر به روحیه شاد و پر از شیطنتش میرسیدم.
شاید در نگاه خیلی از مردم پسر مذهبی ها که چشمشان فراریست از گناه و نگاه به نامحرم ،پسرانی بد دل، عبوس و عقده ای هستند .شاید من هم روزی عقیده ام همین بوده ولی حال که با یکی از همان پسر بسیجی ،مذهبی ها زندگی میکنم مخالف این عقیده هستم.
به نظرم نشاطی که در انهاست بسیار واقعیست برخلاف نشاط کاذبی که من و امثال من در گذشته از آن برخوردار بودم.
کیان برای من در نگاه اول مردیست عاشق و نجیب و بعد
مردی که شیطنتهایش مخصوص محارمش است و لاغیر.
&ادامه دارد...
🦋عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣 از فردا 😍 #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚دختران تمدن ساز❤️ بخوانید.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
آوای مادرانه - قسمت چهارم.mp3
9.77M
#آوای_مادرانه
قسمت چهارم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314