eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
+فاطمیه‌شروع‌شدچیکارکردی؟ -پروفایلمُ‌عوض‌کردم ! . +فاطمیه‌تموم‌شد‌میخوای‌چیکارکنی؟ -پروفایلمُ‌دوباره‌عوض‌می‌کنم ! 😞 ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات به مناسبت شهادت حضرت فاطمه(س) @yazainab314 خادم گمنام @jahad_monghieh
•••♡ 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۷۰/۲/۱۲ محل تولد: شهرک طیردبا_لبنان تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۸ محل شهادت: مزرعه الامل_قنیطریه_سوریه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید:بیروت_روضة الشهيدين °•|💛✨#j๑ïท ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شهادت مبارک ای پسر مقاومت💛🌱" | ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 عصر با کیان برای خرید وسایل تعمیر خانه به بازار رفتیم،همه وسایل را خریدیم . اشتیاق عجیبی برای آغاز زندگی مشترکمان داشتیم. از روز بعد من هرروز به عمارت میرفتم و باهم مشغول رنگ آمیزی و رسیدگی به خانه میشدیم . اگر شیطنت های روهام و زهرا را فاکتور بگیرم آنها هم کمکی به ما میرساندند. مادر هم روزها برای خرید جهیزیه به بازار می رفت و حسابی سرش شلوغ شده بود . بارها خواسته بود او را همراهی کنم ولی من در جواب همه ی آنها گفته بودم که سلیقه او را بیشتر قبول دارم وفقط دلم میخواهد که رنگ وسایلم صورتی کم حال و آبی آسمانی باشد . روزها پشت سر هم میگذشتند و ما به روز جشن نزدیک تر میشدیم حرفهای مادرم در مورد جشن استرس به جانم انداخته بود. مادر اصرار داشت که جشن باید مختلط باشد،چندنوع غذا سرو شود‌. پدر سکوت کرده بود ،روهام اول مخالفت کرد ولی وقتی دید فایده ندارد بی‌خیال شد و فقط نظاره گرشد. چند روزی بحث کردن من و مادرم، بر سر جشن راه به جایی نبرد. بالاخره خبر به گوش خانم جون رسید. خانم جون یک روز عصر به خانه ما آمد. سینی چایی را مقابلش نگه داشتم _بفرمایید خانجون _دستت درنکنه عزیزکم.ان شاءالله سفید بخت بشی مادر _ممنونم خانجون خانم جان به کنارش اشاره کرد _بیا کنارم بشین عزیزم. با لبخند به سمتش رفتم و کنارش نشستم _خونه ات رو چیدی کمتر از ده روز دیگه عروسیته عزیزم _بله خانجون .مامان همه جهیزیه ام رو خریده .ان شاءالله دوسه روز دیگه میریم میچینم _ان شاءالله به سلامتی مبارکت باشه عزیزم &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _ممنونم خانجون. _ان شاءالله مشکلی که نیست؟ مادرم که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد _اگر این دختر با آبروی خانواده بازی نکنه .مشکلی نیست خانجون آیا واقعا اینکه من میخواستم مطابق میل کیان مراسمم گرفته شود و گناه در عروسی ام نباشد ، درخواست اشتباهی بود!؟ کاش مادر باور میکرد که من تغییر کرده ام و دیگر آن دختر ساده که دنبال آزادی بود، نیستم _چیشده مگه؟ مادر درحالی که اخم کرده بود نالید _روژان پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا بایدعروسی جدا باشه ،نمیخواد مختلط باشه خانم جان با آرامش لبخندی زد _خب ایرادش کجاست ؟بزارید هرجور دوست دارن مراسم رو بگیرند . _اِ خانجون.بعدا چطوری تو روی در و همسایه سرمون رو بالا بگیریم.خیلی از اقوام ممکنه اگه اینجوری باشه ،اصلا نیان . _یادته عروسی خودتون رو ،مگه شما خودت نبودی که میگفتی عروسی باید باب میل عروس خانم باشه. حالا هم اجازه بده خودش و شوهرش تصمیم بگیرند. مادر که ناراضی بودن در چهره اش نمایان بود، به احترام خانم جون چیزی نگفت. خانم‌جون که دید مادر سکوت کرده روبه من کرد _مادر جان پاشو زنگ بزن کیان بیاد ،ببینیم اون چی میگه _چشم .با اجازه با عجله به اتاقم رفتم و با کیان تماس گرفتم . به بوق سوم نرسیده ، تماس را وصل کرد و لبخند به لبم آورد _سلام عشقم. _سلام عزیزم خوبی؟ _ممنون ،شما خوبی؟ _خداروشکر .جانم کارم داری؟ _کیان جان میشه الان بیای خونمون .خانجون اینجاست میخواد در مورد موضوعی باهات حرف بزنه _نمیخوای بگی در مورد چیه؟ _شما بیا خودت میفمی ! _چشم عزیزم الان میام .فعلا خدانگهدار _خدانگهدار لطفا آروم رانندگی کن عزیزم _چشم .یاعلی تماس را قطع کردم. با عجله کمی به خودم رسیدم و دستی به صورتم کشیدم و به پیش خانم جون برگشتم &ادامه دارد...