🍃🍃
- یک جاسوس اسرائیلی
اجیر شد شهید چمران رو ترور کنه
بعداز یه هفته تعقیب و مراقبت
#عاشق رفتار و کردار #چمران شد :)
انصافاً یک هفته مراقب ما باشن چطورمیشه!
عاشق دین و مذهب ما میشن یا..؟!
#تلنگرانه👀
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
☆∞🦋∞☆
「 ✨#پاےسخنبزرگان 」
خداوند به انسان دستور داد گندم نخورد
وقتےخورد، اولین سیلے خداوند
به او برهنه شدنش بود..
این نشـان مےدهد :
رها ڪردن لباس سیلے خداستـــــ
نهتمدن..❌
|✍🏻| استادقرائتے
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
بھ قول حاج آقا #پناهیان
خدا دنبال بهونھ میگردھ تا آدمو ببخشه:)☘'!•
.
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#سوال1⃣؛
چراوبهچهعلتبایدرأیبدیم؟!
#پاسخ1⃣
الف) چونرأیدادنحقماست!
امروزهمردمانبسیاریازکشورهابرای داشتنحقرأیدرحالجنگهستند.
وهمچنیندرکشورهاییزنانحقرأیندارند.
درحالیکهاینحقدرکشورماوجوددارهو مردانوزنانازهرنوعزبانودینوقومیت میتوانندکهرأیبدند.
ب) رأیندادنتاثیریندارد!
بعضیهافکرمیکنندکهشرکتنکردندر انتخابات،یعنیرأیدادنبههیچکدامازگزینههایموجود[نامزدها]ودوستدارنکهاین صدایاعتراضشنیدهشود.
درحالیکهاصلاینچنیننیستودرطول تاریخانتخاباتزیادیانجامشدهکهدرآنها اکثرمردمرأیندادنمثل؛ انتخاباتسال ۱۹۹۶ آمریکاکهفقط۴۹٪ازافرادیکهشرایط داشتنددرانتخاباتشرکتکردندوازاین
درصدفقط۴۹٪درصدبه[بیلکلینتون] رأیدادندیعنی فقط۲۴٪ازمردمرئیس جمهور روانتخابکردند، آیاصدایآن۷۶٪ شنیدهشد!؟؟
ج) هربرگهیرأیدارایاهمیتاست!
ببینیدشرکتدرانتخابات،یکفرایندآماری هستنهیتصمیمفردی؛ یعنیدرستهکهاز نظرریاضییکبرگرأیبرابربا۰/۰۰۰۰۰۰۰۲۵ درصداستولیایندرستمثلترافیک هستکهوقتیعدهیزیادیتصمیمبهسفردرنوروزمیگیرند، اینترافیکشکلمیگیره.
د) آیابارأیندادنوپایینآمدندرمشارکت حقوقاضافهیابیمهیارزانو... دریافت میکنید؟
ببینیدتاثیرنرفتنپایصندوق [اگرتاثیریداشتهباشد] گذراست. وبعدازیکماهدیگرکسیازرأیهایرئیس جمهورحرفنمیزند؛اماتاثیررأیهایداده شدهبیشازچهارسالدوامدارد.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#باشهدا🥀
اجرڪسانیڪهدرزندگیخود
مدامدرحالدرگیریبانفسهستندو
زمانیڪهنفسسرڪشخودرا،رامنمودند
خداوندبهمزداینجهاداڪبر
شهادتراروزیآنانخواهدڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر🌷
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفتاد و دو روز مانده ڪمر خم بشود
هفتاد و دو عاشق ز زمین ڪم بشود
هفتاد و دو میدان بلا در راه استـــــ
هفتاد و دو روز مانده #محرم بشود
◼ 72 روز تا #مـــــحرم🖤
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🔴 برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند.
🔵 حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_سوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون
نیاز داری بهتپشت پامیزنن.
ُ
رفته و همهی داشتههاش رو جا گذاشته!
زنشو جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته،
همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت
داشتنشو کشیدم.
من به اون حسودی میکنم... من امروز
آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو
کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون
زن با همهی معصومیت و نجابتش مال
من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال
من بود...که تو آغوش من خوابشمیبرد.
که لبخند میزد برام ودنیام رو رنگ میزد.
آرزو کردم حاج علی پدرم بود... که پشتم
باشه، پناهم باشه!
حاج علی پدرآرزوهامه... من همهی
آرزوهامو دیدم...دیدم که مال یکی دیگه
بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون
گذشت...هنوز حرف داشت.
ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد
که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در
خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام
بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب صدا
میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو
بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام
بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده
نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به
تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا
آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با
خودش سر جنگ داشت.
***************************
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت
الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای
خودش، خدای تنهاییهایش، خدای
عاشقانههایش...
سلام را که داد، سر سجاده نشست.
صدای نماز خواندن پدر را میشنید.به یاد
آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه
برم سرکار؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_چهارم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار
گرسنه مونده!
مردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛
هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم
خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، هر صبح این هفت سال را کنار
هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه
خورده بودند.
کلاهش را به دستش میداد و در دل
قربان صدقهاشَ میرفت و زیر لب
آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره
چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری
آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در
خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به
پدر و بعد به میز انداخت. آهی کشید و
گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر
آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر،
بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب
کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان
به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر
در خانهاش بود...دختری که گاهی عجیب
شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ
خورد، نگاهها نگران شد.آیه به یاد آورد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پنجاه_پنجم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را
جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت
و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا
الیه راجعون..."
چند دقیقه سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از
چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و
میدانست، اصلا از اول میدانست این
صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست.
رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که
نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا
دخترکش را توان بده!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که
به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر
میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب
مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد
و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر
خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس
برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را
شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر
دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻