eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❤️خـ٘ـاطــرات طَــنــز شُـــهَــ٘ـدا❤️ 😂 امـــداد غـ٘ــیــــبــی 😂 🍂هی میشندم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. دوست داشتم به جبهه بروم و امداد غیبی رو از نزدیک ببینم تا این که پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.ب چه ها از دستم ذله شده بودند بس که هی از امداد غیبی پرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار شده بودیم گفت: «میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟» با خوشحالی گفتم: «خوب معلومه!» نا غافل نمیدونم از کجا قابلمه در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد. آنها میخندیدن و من گریه میکردم! ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خودم اومدم که دیدم سه نفر به زور دارند قابلمه رو از سرم بیرون میکنند! لحظه ای بعد قابلمه در اومد و من نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت پسر عجب شانسی داری. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدن جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده! اونجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چی!!؟🍂 منبع:کتاب رفاقت به سبک تانک 📚 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
😅 📚 🍗آبگوشت شیشه ای🍗 شلمچه بودیم! بی‌سیم زدیم به حاجی که : « پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت: «کم‌کم آبگوشت می‌‌‌رسه!» دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی😋 که یکی از بچه‌ها داد زد: « اومد! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم، زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «تصادف کرده‌ام🤕!». - غذا کو ؟ گفت: « جلو ماشینه ». درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم،😃🏃‍♂ که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد: «نخورید! نخورید! داخِلش خُورده شیشه است». با خوش فکريِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم خوشحال بودیم و می‌‌‌رفتیم طرف سنگر😍 که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!». گفتیم: «صافشون کردیم». گفت: «خواستم شیشه ها رو دربيارم، دستم خونی بود، چکید داخلش». همه با هم گفتیم: اَه ه ه🥱!! مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته ي نون، رو با سرعت آورد و گفت : «تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!» بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نون ها🙆‍♂🤦‍♂ 🕊