☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_نهم
_الو
_سلام
_سلام باباجون
_کجایی باباجان؟
_من اومدم پیش خانجون
_روژان جان حاضر باش میام دنبالت ,باید بریم مهمونی
_باباجون شرمنده ولی من به مامان هم گفتم من به اون مهمونی نمیام
_یعنی میخوای حرف منو زمین بندازی
_من غلط بکنم باباجون.
_دوراز جونت پس آماده شو میام دنبالت.
_اما
_اما و اگر نداریم روژان خانم .مامانت از وقتی رفتی کلی حرص خورده .باید بخاطر این که خانم من رو اذیت کردی تنبیهت کنم
_خانمتون بهتون گفت از من چه تقاضایی کرده؟
_نه .
_بابا جون شما هیچ وقت منو بخاطر پوششم توبیخ نکردیدهمیشه میگفتید هرمدلی دوست دارم بپوشم و رفتار کنم ولی شخصیت خودمو نابود نکنم.درسته؟
_درسته.
_ولی مامان خانم به من میگه برای به دست آوردن دل پسر مردم شخصیتم رو له کنم .بابا جون من تو خونه شما اضافی ام؟
_معلومه که نه دخترم .تو تاج سرمنی .روژان جانم آماده شو میام دنبالت میریم مهمونی بعد اون مهمونی میشینیم و باهم دونفری در مورد تقاضای مامانت صحبت میکنیم
_شما جدیدا حجاب من رو دیدید.من الان اگه بیام با این حجاب میام .بعدا بهم نمیگید که مایه خجالتتون هستم
_این چه حرفیه عزیزم .چه اون موقع که حجاب ان چنانی نداشتی و چه حالا که حجاب این چنینی داری مایه خجالتم نبودی و نیستی.دل پاکت برای من از هرچیزی مهمتره.
حالا گل بابا آماده شو من دارم میام
_چشم.منتظرتونم
_باشه عزیزم فعلا
بعد از پایان یافتن تماسم لبه حوض نشستم و با سر انگشتانم به آب داخل حوض ضربه میزدم و به حرکت آب نگاه میکردم.
خانم جون درحالی که زیر لب ذکر میگفت از روی تخت پایین آمد و گفت:
_روژان جان من امشب نمازم رو به تاخیر انداختم .تا تو چاییت رو عوض کنی و بخوری منم نمازم رو خوندم و اومدم
_ای واای منم نماز نخونده ام .کلا یادم رفته بود
_از بس عاشقی مادر جان
با لپ های گل انداخته سریع به سمت خانه رفتم تا بیشتر از این خجالت زده نشوم...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_نهم
شب بعد از خداحافظی کردن با خانواده هایمان راهی مشهد شدیم .پدرم کلی سفارش کرد که هر موقع خوابمان گرفت توقف کنیم و بعد حرکت کنیم .من و کیان هم در برابر همه نگرانی هایشان چشم میگفتیم تا خیالشان راحت شود.
اولین سفر مشترکمان آغاز شد .سفری که روزی او خود قول داده بود .با یادآوری آن روز و سوتی هایی که خود داده بودم لبخندی زدم که از چشمان تیزبین کیان دور نماند
_خانومم بی چی میخندند؟
_خصوصیه
بلندتر از قبل زیر خنده زدم.
مشکوک نگاهم کرد
_خانم خانما خصوصی نداشتیما .من و شما باید مثل کف دست باشیم باهم .حالا زود،تند،سریع اعتراف کن دلیل این خنده ها چیه؟
دستم را روی دستش گذاشتم.
_یاد اون روزی افتادم که شما سوریه بودی ،زهرا مجبورم کرد باهات تلفنی صحبت کنم
زد زیر خنده
_آره یادمه .خدا خواهرمو خیرش بده .میدونست داداش دلتنگ یار شده .
با لبخند نگاهش کردم
_وقتی گفتی پاداشت سفر به مشهد و من با تعجب داد زدم دونفره .نگاهم به خاله ها و عمه هات که افتاد دلم میخواست از خجالت بمیرم .مخصوصا که فروغ خانم بعدش حسابی حالمو گرفت.
خندید
_اگه بدونی من چقدر، بعد قطع کردن تماس خندیدم.دوستام با تعجب بهم میگفتن دیوونه شدی .منم بیشتر میخندیدم و میگفتم اره به گمونم.
از او رو گرفتم و با حالت ناراحتی و قهر به بیرون زل زدم
_خیلی بدجنسی .حالا من از حرفت اشتباه برداشت کردم باید بهم میخندیدی.
_اتفاقا درست برداشت کرده بودی .واسه منی که عاشق و دلبسته دانشجوی شیطونم شده بودم ،اون سفر یک آرزوی قشنگ بود که دلم میخواست اگه لیاقت شهادت پیدا نکردم ،با تو یک عمر زندگی کنم و حتما به اون سفر ببرمت.وقتی داد زدی دونفره؟!
تو دلم در جوابت گفتم ان شاءالله دونفره ولی چیزی دیگه به زبون آوردم.
حالا هم قهرنکن عزیزم که خیلی زشت میشی .
چنان با سرعت سرم را به سمتش برگرداندم که مهره های گردنم شکست .
مرد خوش خنده من ،دوباره با دیدن چشمان گرد شده ام بلند خندید و من اینبار بر خلاف همیشه که در دل قربان صدقه اش میرفتم ،بلند حرف زدم
_من فدای خنده هات بشم آقامون.
بوسه کوتاهی روی دستم نشاند
_دور از جونت عزیز دل کیان
در طول مسیر از گذشته و گاهی آینده پیش رویمان حرف زدیم .
ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_نهـم
#ازروزی_که_رفتی
زینب: ترسیدم!
اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد
تا ارمیا پدری کردن را مشق کند.
دست خطش که خوب بود، خدا کند غلط
املایی نداشته باشد!
ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من
مواظب تو و مامانت هستم!
این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه
دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن
کند؛ شاید دل خودش را!
اشکهای زینب را پاک کرد:
_بریم ناهار بخوریم؟
زینب لبخند زد. چقدر بچهها زود و راحت
غمها و ترسهایشان را از یاد میبرند؛ کاش
دنیا همیشه بچگانه میماند!
غذایشان را که در یک رستوران سنتی
خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود.
حسی جدید و ناب بود. با همسر و
دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش
بود، چقدر بوی خوش عشق میداد!
َتمام مدت حواسش به آیه و زینب بود.
دلش میخواست نقش مرد خانواده را
خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش
نشسته بود.
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا
کردن لباسی مناسب برای زینب بود و
ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ
داخل ویترین مغازه روبه رو!
زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت
و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری
میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت
ویترین مغازهی کناری بود. به آیه نزدیک
شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم
قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا
بیایید دیگه!
_باشه.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻