eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد . با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم: _خانم ......خانم کرایه اتون _بله؟؟ صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت: _بفرمایید _این زیاده اقا _ایرادی نداره .ممنونم ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت: _خوبی عزیزم؟ _هاااا _روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟ _ماشینم؟ _اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟ تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم . انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست. حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام . ذهنم خالی بود از هر اتفاقی . به روهام گفتم: _داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟ _ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟ _فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟ _میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته _چشم.بفرما اینم سوییچ! روهام خداحافظی کرد و رفت. وارد خانه شدم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد . هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم: _سلامت رو خوردی عزیزم _سلام مامان _روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم _مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست. _نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم: _بفرمایید من سرو پا گوشم _امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم . _خب به سلامتی بهتون خوش بگذره تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت: _من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده! _جانم مامان.بفرمایید؟ _میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی _مامان جان من نمیام _من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو! _قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار _با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه. _ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!! _منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه. _من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان . _من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟ در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم: _بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!! کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اولین روز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم . قراربود شب برای ماه عسل به سمت مشهد به راه بیفتیم. کیان بعد از صرف صبحانه به به دنبال کار های مسافرت افتاد من نیز تصمیم گرفتم برای ادای نذر سلامتی کیان به امامزاده صالح بروم حاضر و آماده به نزد زهرا رفتم پدر مشغول باغبانی بود _ سلام پدر جان صبح بخیر _سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی بابا _ممنونم پدر جان چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم. _خاله جون ،زهرا خونه اید ؟ خاله با چهره خندان از آشپزخانه خارج شد _سلام عزیزم خوش اومدی _ممنونم خاله جون،زهرا خوابه؟ _نخیر عروس خانم بیدار بیدارم باصدای شاد زهرا به سمتش برگشتم _سلام،خوبی _قربونت صدای مهربان خاله به گوشم رسید _دخترا بیاید صبحونه . _ممنونم خاله جون .من صبحونه خوردم.راستش اومدم ازتون یک کمکی بگیرم خاله با صدایی که نگرانی درآن موج میزد ،لب زد _چی شده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده .راستش وقتی آقا کیان سوریه بود نذر کردم اگه سالم برگرده چادر بپوشم.خیلی وقته میخوام برم نذرم رو ادا کنم ولی خب شرایطش پیش نمیومد.حالا که قراره شب بریم مشهد ،میخواستم چادر سر بزارم.الانم اومدم اگه زهرا بیکاره بیاد باهم بریم امامزاده و من نذرم رو ادا کنم خاله با مهربونی مرا به آغوشش کشید _من فدات بشم که انقدر مهربونی. _خدانکنه خاله جونم خاله از من جدا شد و با عجله به سمت اتاقش رفت .من هم با زهرا به آشپزخانه رفتیم تا او صبحانه اش را بخورد و بعد راهی امام زآده شویم با صدای خاله از آشپژخانه خارج شدم _بیا مادر خاله با یک بقچه روی مبل نشست و بقچه را روی میز گذاشت.به سمتش رفتم و مقابلش نشستم. خاله بقچه را باز کرد. ذاخل بقچه پر بود از پارچه های مختلف و رنگارنگ. چادر مشکی رنگی را از بین پارچه ها بیرون آورد و مقابلم قرار داد _بیآ عزیزم اینم چادرمشکی که میخواستی سر بزاری.پاشو سرت کن تاواست برش بزنم و بدوزم با ذوق و چشمانی که از خوشحالی میدرخشید چادر را گرفتم. &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره! مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه‌کم نگران کننده‌ست. چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع رسیدنش به شما میشن! آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی... ارمیا ابرو در هم کشید: _برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به دیوار تکیه داده بود گفت: _برای همین ترسیده بودی آیه؟ نگاه آیه به ارمیا بود: _هم آره هم نه! کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در را باز کرد و گفت: _خانواده ش رسیدن! دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند. دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه. به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد: _شرمنده که اوضاع به‌هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که مفصل صحبت کنیم! ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود: _من شرمنده‌ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻