eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کیان نگاهش را به زمین دوخت و گفت: _اگه خدا قسمت کنه میخوام برم سوریه روژان با نگاهی ترسیده به او زل زد . حرف زدن برایش سخت شد آهسته گفت: _اونجا که الان جنگه .خطرناکه چرا میخوایید برید؟ _چون جنگه میخوام برم .یادتونه جلسه دوم سوالتون چی بود؟ روژان که سر از حرفهای کیان در نمی آورد کمی فکرکرد و گفت: _بله یادمه .سوال کردم گفته شده وقتی زمین پر از ظلم بشه حضرت میاد پس چطور با کارهای خوبمون باعٽ زودترشدن ظهور بشیم؟ _آفرین همین سوال بود .من چه جوابی دادم بهتون؟ _فرمودید بعضی ها میگن که نباید جلو ظلم رو گر فت خودمون هم باید ظلم کنیم تا جامعه پر از ظلم بشه تا آقا ظهورکنند .شما گفتید این حرف غلطه .پرشدن زمین از ظلم به معنای پرشدن زمین از ظالمان نیست .گفتید یک سری ادمهای مستکبر هستند که زمین رو پراز ظلم کردند و همین هم باعث شده مردم اعتراض کنند و خواهان عدالت باشند .درسته؟ کیان لبخندی زد و گفت: _احسنت! مشخص شد کامل جواب سوالاتتون رو فهمیدید .دقت کنید الان مردم از ظلم اون آدمهای مستکبر خسته شدند و دنبال گرفتن حق و اجرای عدالت هستند .واسه همین هم امثال من میرن سوریه و با اونها میجنگند تا عدالت رو برقرار کنند .تا خون انسانهای بیگناه که خواهان عدالتن ریخته نشه .الان وظیفه ام حکم میکنه که تو این مسیر قدم بردارم .مسیری که امیدوارم اخرش به شهادت ختم بشه با تصور شهادت کیان نا خوداگاه چشمهایم بارانی شد .باگریه گفتم: _استاد نگید اینجوری .زهرا حق داشت که همش گریه میکرد _اخه چرا گریه میکنید؟خانم ادیب شما دیگه لطفا گریه نکنید .این جلسه آخر نزارید خاطرات تلخ برامون بمونه .من تازه میخواستم ازتون بخوام هوای زهرا رو داشته باشیدو بهش حتما روزی چندباربگید بادنجون بم آفت نداره داداشت داعشیا رو به درک میفرسته و برمیگرده!! درحالی که هنوز اشک میریختم گفتم: _دوراز جونتون کیان دوباره از همان خنده های نادرش که جانم را میگرفت ,کرد و گفت: _الان یعنی دوراز جون که زنده برگردم با چشمانی گرد شده, گفتم: _استاد من کی چنین جسارتی کردم بهتون کیان خندید وگفت : _خانم ادیب دعا کنید هراتفاقی که به صلاحم هست بیفته .همیشه یادتون باشه بهتره واسه بهترین دوستانمون آرزوی شهادت کنیم .انسان یه روز به دنیا میاد و یه روز هم از دنیا میره .حیف نیست آدم شهید نشه و کم سعادت باشه و بمیره با تخسی گفتم : _دعا میکنم شهید بشید البته ان شاءالله بعد صدسال !!!! _الان دیگه دارم به این نتیجه میرسم زهرا تو این چندوقت شمارو شبیه خودش کرده _دعا کنید که همینطور باشه و من زهرا رو مثل خودم نکنم کیان نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: _شماذاتتون پاکه و این بهترین ویژگیه که شما دارید .شما نقض ظاهرتون رو برطرف کردید و کلی ویژگی های خوب دارید .من از خدامه زهرا شبیه شما بشه. دوباره در چشمانم نم اشک نشست و دلم لرزید برای کیان و چشمهایش.اگر او را از دست میدادم نمیدادم چگونه باید دل بی قرارم را آرام میکردم.کیان از داخل کیفش پاکت نامه ای درآورد و به سمتم گرفت و گفت: _میشه انقدر رفتن رو سخت نکنید؟؟؟ یه حرفایی هست که باید خدمتتون عرض میکردم ولی فرصتی نیست .تو این نامه نوشتم براتون .اگر خدا خواست و شهید شدم میتونید نامه رو بخونید و اگر سالم برگشتم لطفا بندازیدش دور .اون موقع خودم حضوری خدمتتون عرض میکنم.لطفا قول بدید که به حرفم گوش بدید _من هیچ وقت نمیخونمشباید خودتون برگردید و حرفاتون رو بزنید.من بی صبرانه منتظر اون روز می مونم _ممنونم .خب دیگه وقت رفتنه ! مواظب خودتون و زهرا باشید .مطمئنم برای هم دوستان خوبی میشید _چشم من مواظب زهرا هستم تا برگردید ولی شماهم قول بدید که برگردید,باشه؟ _تا ببینم خدا چی میخواد ان شاءالله هرچی خیره اتفاق میفته در حالی که اشک میریختم بی خیال شرم و حیا شدم و گفتم: _من ان شاءالله نمیفهمم .باید قول بدید که برمیگردید...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند _عروس و دوماد اومدند قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد . با کمک کیان از ماشین پیاده شدم. کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد. در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود . جلو در ورودی که رسیدیم . پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند . در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند. با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد. جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود. باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم . محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد. _چشم بد ازت دور باشه عزیزم. محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم _محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود. مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم. _چشم بد از عشقم دور کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم _پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده _چشم مامان جان همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند. اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه. کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم _کیانم ببخشید ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد _زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟ _اگه زن دیگه ای انتخ..... نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد _تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش. با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند _عروس و دوماد اومدند قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد . با کمک کیان از ماشین پیاده شدم. کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد. در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود . جلو در ورودی که رسیدیم . پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند . در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند. با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد. جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود. باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم . محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد. _چشم بد ازت دور باشه عزیزم. محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم _محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود. مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم. _چشم بد از عشقم دور کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم _پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده _چشم مامان جان همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند. اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه. کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم _کیانم ببخشید ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد _زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟ _اگه زن دیگه ای انتخ..... نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد _تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش. با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم &ادامه دارد...