#ازخانه_تاخدا 😍
✍ #فصل_سوم #قسمت_ششم
💠منت گذاری ممنوع!
🍊بعضی از آدمای مذهبی هستن که اطلاع کافی از برنامه های اسلام برای لذت بردن ندارن.
برای همین به خاطر چشم پوشی از لذت ها، سر خدا هم منّت میذارن!
از خدا طلبکار هم هستن!😒
🌱* صبر کن ببینم چه خبرته؟ چرا سر خدا منت میذاری؟
- آخه من کلی میتونستم نگاه حرام بکنم اما نکردم!😕
* خب تو اشتباه کردی که چشم از لذت ها بستی!😤
تو با اطاعت از دستورات خدا در نهایت لذتهای خودت رو افزایش دادی دیگه چرا سر
خدا منت میذاری؟!🤦♂
🐬بله درسته که از گناه چشم پوشی کردی اما این کار در نهایت باعث لذت بردن خودت شده.
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_ششم
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی
آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای الستیک های ماشین
کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سالمت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن
سمانه در را باز می کند.
ــ سالم بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا بب*و*سش ،به داداش سالم برسون
ــ سالمت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء اهلل یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت
می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش
مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصال مشکوک نبودند و ماشین
و تعقیبی در کار نبود..
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی
برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد
گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره
ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم
ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم
باهم حرف بزنیم
سمانه به عالمت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون
بود ،نشست؛
ــ االن حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
ــ چرا عصبی شدم؟ اصال دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی
کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه
نامزدهارو خراب کنیم.
با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصال اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟
ــ خب آره
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_ششم
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش . حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصال من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم
برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
***
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سالم نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر
برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصال حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم االن کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی االن
باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به
پذیرش رساند
ــــ سالم خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_ششم
استاد: ببخشید شماخانمه؟
_ادیب هستم استاد
_بله خانم ادیب ,بیایید باهم یه قراری بزاریم.شما برید از لحاظ علمی تحقیق کنید و اگر به این نتیجه رسیدید که حرفهای من درسته و منطقی هستش و امامی هست که هزار و اندی سال در غیبت به سر میبرد.شما از هفته آینده در برنامه های سه شنبه های مهدوی شرکت میکنید. و اگرخلاف این رو ثابت کردید.من این برنامه رو کلا کنسل میکنم.موافقید؟
همهمه دانشجویان بلند شد
نمیدانستم هدف استاد شمس از این قول و قرار دقیقا چه بود ولی هرچه که بود باعث شد دلم بخواهد درست و حسابی حال این استاد و دوست احمقش را بگیرم .
پس در حالی که شیطنت در چشمانم برق میزد.
به سمت استاد رفتم و رو به روی او ایستادم و در حالی که مستقیم به او نگاه میکردم تا خجالت زده اش کنم و انتقام ظهر را بگیرم
_بله استاد خیلی خیلی موافقم و مطمئنم که من محاله دیگه پام به این کلاس باز بشه.
استاد شمس که از نگاه خیره من به خودش کلافه شده بود نگاهش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم .
بعد نگاهی به بچه های پشت سر من انداخت و در حالی که من مخاطبش بودم گفت:
_پس ان شاءالله هفته آینده همین جا میبینمتون.دوستان جلسه تموم شد .خسته نباشید
بچه ها در حال ترک کردن سالن بودند و من هنوز خانم سیفی را ندیده بودم رو به استاد شمس کردم و گفتم :
_استاد شما خانم سیفی رو ندیدید؟
_توسالن بودند یک لحظه.
نگاهی به سالن انداخت و گفت :
_اونجاهستند
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن خانم سیفی لبخند به لب آوردم ولی تا چشمم به فرد روبه رویی اش افتاد اخمهایم تو هم رفت وآهسته گفتم:
_عه عه برخرمگس معرکه لعنت
استاد با تعجب گفت:
_چیزی فرمودید
_نه استاد.ممنون از کمکتون .خدانگهدار
_خواهش میکنم.خدانگهدارتون.
در حالی که اخم کرده بودم به سمت خانم سیفی رفتم .بدون توجه به اون پسر احمقی که امروز ظهر مرا مورد تمسخر قرارداده بود گفتم:
_سلام خانم سیفی
_سلام عزیزم ,جانم امری داشتید؟
_من گوشیم رو تو نماز خونه جا گذاشته بودم بچه ها گفتن ممکنه دست شما باشه.
_درسته عزیزم .چندلحظه صبر کن برم بیارم
_ممنونم منتظر می مونم .
خانم سیفی از اون اقا عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد .
اون اقا که ظهر فهمیده بودم اسمش محسن است .در حالی که پوزخند میزد گفت:
_پس دلیلتون برای شرکت تو این کلاس گوشی بود .کاملا مشخص بود امثال شما درکی از امام زمانشون ندارند.
در حالی که از عصبانیت دستهایم را مشت کرده بودم گفتم:
_ببین اقای نامحترم اگه ظهر جوابت رو ندادم بخاطر بی زبونیم نبود بخاطر این بود که ارزش جواب دادن رو نداشتی.
امثال تو هم چیزی از امام زمانشون نمیدونند فقط ادعا میکنند بنده صالح خدا روی زمینند.
پشتم را به او کردم و منتظر خانم سیفی شدم .
یک لحظه چشم به استاد شمس افتاد که به این سمت می آمد.
صدای محسن با عصبانیت بلندشد:
_بله کاملا مشخصه که شما ده متر زبون داری .شاید من بنده صالح خدا نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
_اره من شیطانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجدید نظری تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی ندارید.
_چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجوری که پیداست زیادی واستون مهمه.
از عصبانیت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با عصبانیت گفت:
_اقا محسن حواست باشه چی میگی.
بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بریزد به انها پشت کردم یکی دوقدم دورتر ایستادمن
خانم سیفی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت:
_چیزی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت .
با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم:
_چیزی نیست.ممنونم ازتون .
_میخوای بریم تو اتاق بسیج بشینیم تا حالت خوب بشه.
اشکم چکید روی گونه ام و گفتم:
_نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسیجی ها حرف شنیدم.
در حالی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجهی به صدا زدنهای استاد شمس که صدایم میزد،نکردم.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_ششم
کیان با خوشحالی با مادرش تماس گرفت و قرار را جلو تر انداخت از خاله خواست تا خانواده مراهم در جریان بگذارند.
انگار همه چیز روی دور تند افتاده بود .
بعد از تماس با خاله،به زهرا زنگ زد و سفارش کرد به گلفروشی برود و یک دسته گل نرگس بخرد.
تا کیان تماسش را قطع کرد مادرم تماس گرفت و مرا مورد مواخذه قرار داد که چرا انقدر عجله داریم و من در برابر سرزنش هایش فقط سکوت کردم .
من هنوز در حال شنیدن غرغرهای مادر بودم که کیان با خنده از ماشین پیاده شد و برای گرفتن جواب به داخل آزمایشگاه رفت.
در آخر به مادرم قول دادم خودم را تا یک ساعت دیگر به خانه برسانم تا حداقل بتوانم کمی به خودم برسم و به قول مادرم با آن چهره درب و داغان سر سفره عقد ننشینم.
چند دقیقه از قطع شدن تماس مادر نگذشته بود که کیان در حالی که جواب آزماش را به دست گرفته بود داخل ماشین نشست.
چهره اش ناراحت بود و این مرا خیلی می ترساند با ناراحتی نگاهی به من کرد و سرش را روی فرمان گذاشت .
_اتفاقی افتاده جوابش منفی بود؟وقتی شانه های لرزانش را دیدم ته دلم خالی شد
_چرا گریه میکنی ؟حرف بزن دیگه مردم!
دستم را به سمتش دراز کردم ،که سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم.بغض به گلویم راه پیدا کرد.
او که نمیدانست برای منی که دیوانه وار عاشقم شنیدن خبر بد ،حتی به شوخی! چقدر دردناک است .با ناراحتی رویم را برگرداندم و قطره اشکی که روی گونه ام چکید را پاک کردم تا نبیند.
ولی انگار از نگاه تیز بین او دور نمانده بود.
_روژانم میشه لطفا منو نگاه کنی؟خانومم ببین منو ؟
با سرسختی به پیاده رو زل زده بودم و به او نگاه نمیکردم.
_جون دل، ببخشید .بخدا فقط میخواستم شوخی کنم!
با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم
_دیگه با من از این شوخیا نکن
_ببخشید خانومم .غلط کردم من..
_به خودت توهین نکن باشه بخشیدمت.
_من فدای دل مهربونت بشم که طاقت دیدن ناراحتی منو نداره.ازبس آقام من!
_خودشیفته کی بودی تو؟!
تا رسیدن به خانه کیان با شوخی و خنده از من عذر خواهی کرد و ناراحتی را از دلم زدود.
کیان مرا به خانه رساند و خودش رفت تا آماده شود .
&ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#رمانناحله
#قسمت_ششم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین......
#نویسندگان:فاء_دال و غین_میم
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_ششم
ارمیا دست آیه را گرفت: قدمش سر چشم ، چرا شما دو تا اینجوری میکنید؟
حاج علی: بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی احترامی نکنید بهش!
آیه: بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت...
حاج علی حرف آیه را برید: خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده.
آیه به یاد آورد....(سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زِن زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.)
ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد.هرکس هر چی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته.
حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچرقرار گرفت و گفت: خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا!
آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_ششم
ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالا الان سرویس ناهار ندارن و باید از همین سر کوچه
فلافل بخریم!
پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم ها، احسان بار و بندیلش را در
خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رهاست. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه
دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد.
روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود.
اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خودسازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را
پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی ٱمده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش
را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود.
چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.
صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که
نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
1_1332890335.mp3
10.34M
#اصحاب_المهدی
#قسمت_ششم
#نماهنگ
#معرفیامامانوزندگینامهآنها🌷
🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟
🔸حضرت لوط آرزوی داشتن اصحابی مانند اصحاب امام عصر را میکند !!
🔸اصحاب برای امام عصر "علیه السلام" تکیه گاه و پشتوانه هستند !!
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚