#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_شصت_سوم
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت:
ــ قربونت برم بالخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم
سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و
حرفی نزد،سمیه خانم ب*و*سه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت:
ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم
نمی شد ،قربونش برم مادر اصال خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم
*
فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه
خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری
که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد
بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد:
ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد
و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه
صغری با حرص گفت:
ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حاال اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی
میرفتیم تو یه تیم
فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود ب*و*سه ای بر گونه ی خواهرزاده
اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم
همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخالقی و اخم
وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت
سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه
با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش
گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری
ــ نه خاله جان ،کمیل اصال همین االن میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار
و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....
***
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش
انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش
رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و
بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش
رسید،سمانه بسم اهلل ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با
کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه
بمانند.بعد از سالم و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به
سمتش آمد.
ــ سالم بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار
نفس عمیقی کشید،سرش را باال گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل
شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت
و گفت:
ــ سالم،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و ب*و*سه ای بر موهایش نشاند:
ــ اره خوشکل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی ؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم
میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بالخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با
صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی
تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود
از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او
خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت:
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و
روی آن نشستند
صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس
همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_سوم
صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وضو گرفتم و خواب از سرم پرید .
به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند .
چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید
_قربون دستت آبجی کوچیکه.
_ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز
_جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه
_اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم
_به جون اون بدبختا چیکار داری اخه
در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم
روی شانه روهام زدم
_اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن.
_اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره
_مواظب سقف باش عزیزم
بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم.
طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم .
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم.
تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود.
سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم .
نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم:
_سلام خوبید؟
زیبا کنارم نشست
_از احوال پرسی های شما خانوم
_ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم
مهسا طلبکارانه نگاهم کرد
_باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده
_مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن
کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت
_روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن
_زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی
هرسه بلند خندیدم .
مهسا گونه ام رو بوسید
_ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت
با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود
_سلام روژان جان خوبید
_سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید
_من دم در دانشگاه هستم
_بله چشم الان میرسم خدمتتون.
گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم
_ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ
قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_سوم
ساکش را آماده کردم و کناری گذاشتم .
آبی به دست و صورتم زدم،
دلم نمیخواست بقیه بفهمند که گریه کرده ام مخصوصا مادرم که بسیار از این تصمیم کیان ناراحت بود.
چادرسورمه ای رنگم که گلهای ریز سفید داشت را به سر کردم وبه جمع پیوستم.
مادرم بار اولی بود که میدید من در خانه هم چادر میپوشم.
متعجب نگاهم میکرد.
به همه سلام کردم و کنار زهرا نشستم.
سرش را به گوشم نزدیک کردبا نگرانی آهسته نجوا کرد
_خوبی؟
به زور لبخندی زدم
_خوبم.
با صدای بابا که کیان را مخاطب قرارداده بود نگاهم را به او دادم
_کیان جان این مدتی که نیستی اگه اجازه بدی روژان بیاد خونه پیش خودمون باشه
کیان خجالت زده لب زد
_شما صاحب اختیار پدرجان .روژان جان هرکجا دوست داره میتونه بره.راحتیش مهمه
دلم میخواست بگویم من کنار تو راحتم بخاطر من نرو ولی چه کنم که اعتقاداتم با کیان هم عقیده بود.
با صدای کیان از فکر خارج شدم
_روژان جان شما کجا راحتتری؟
_اگه ایرادی نداره من تو خونه خودمون راحت ترم .
خاله ثریا ادامه حرفم را گرفت
_اقای ادیب نگران روژان جان نباشید .بچم تو خونه خودش راحتتره ماهم که نزدیکشیم نمی زاریم اذیت بشه.ان شاءالله کیان جان هم زود برمیگرده
مادرم با کمی عصبانیت گفت
_بله ان شاءالله زود برمیگردن ولی بعدش معلوم نیست میخوان کدوم شهر و یا کدوم کشور برن و دختر من باید تنهایی بار یک زندگی رو به دوش بکشه.
نگاهم به کیان خورد که سربه زیر انداخته بود و حرفی نمیزد و یا حرفی نداشت که بزند چرا که کم وبیش حرف مادرم درست بود.
ملتمسانه به روهام نگاه کردم تا حرف را عوض کند .
لبخندی زد و دست روی شانه کیان که کنارش نشسته بود زد
_داداش اگه اجازه بدی تا برگردی من پیش روژان می مونم .راستش میخوام کمی با خواهرم وقت بگذرونم
کیان لبخند قدرشناسانه ای به او زد
_ممنون داداش .
روهام با پررویی رو کرد به خاله ثریا
_خاله جان ،از امروز منو به فرزند خوندگی قبول کنید .دست پخت خواهرم که قابل خوردن نیست پس من شام و نهار مهمون شمام .
خواهش میکنم خودتون رو به زحمت نندازید من راضی نیستم بیشتر قیمه ،غذای مورد علاقه منو درست کنید به همون یک تیکه نون و بوقلمون هم راضی ام جان خودم
همه زدند زیر خنده ...
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_سوم
زهرا میخواست کمکم کند به اتاقش بروم که زودتر گفتم
_زهرا جان من میرم تو خونه خودمون نمیخواد تو بیای برو عزیزم
_اینجوری که نمیشه،نمیتونم تنهات بزارم
بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_میخوام تنها باشم ،خواهش میکنم
منتظر جوابش نماندم و به سمت خانه خودم پا تند کردم.
هرچه به خانه بیشتر نزدیک می شدم احساس می کردم هوا کم است.
وارد خانه که شدم مثل دیوانه ها هر گوشه و کنار خانه را به امید دیدار کیان نگاه کردم.
وقتی چیزی دستگیرم نشد به سمت اتاقم رفتم.
در را که باز کردم احساس کردم کیان را میبینم که در حال تازدن آستین های پیراهنش است و با لبخند نگاهم می کند.
به سمتش که رفتم محو شد. من ماندم و قلبی که هرلحظه ممکن بود از تپش بایستد.
آخرین پیراهنی که پوشیده بود را به آغوش کشیدم و از پشت پنجره به باغ خزان زده چشم دوختم.
بدون اختیار آخرین آهنگی را که به یادداشتم را با خودم زمزمه کردم
حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده
حال و هوای من تا برنگردی بر نمیگرده
وقتی ازم دوری
دلتنگی رو قلب من آوارههروز یک سری آدم به عمارت می آمدند و می رفتند.
خاله ثریا حال روحی مناسبی نداشت و زهرا دائم به او رسیدگی میکرد.
کمیل در به در، به دنبال پیدا کردن خبری از کیان بود و دستش به جایی بند نمیشد.
پدرجان آرام بود،آنقدر آرام که گاهی احساس می کردی، در خانه نیست.
هیچ کس از حال و روز من خبر نداشت!
روزها بود که پشت پنجره مینشستم و به باغ زل می زدم.
نه حرفی میزدم و نه از اتاق خارج می شدم.
دوستان و اقوام به دیدنم می آمدند ،بعضی ها کنایه بارم می کردند و بعضی ها برای می سوزاندند.
روزها از دست آدمها آسایش نداشتم و شب ها کابوس هایم نمیگذاشت لحظه ای آرام بگیرم.
مثل هرروز پشت پنجره ایستاده بودم و پیراهن کیان را به آغوش کشیده بودم که در اتاقم به صدا درآمد.
روهام وارد اتاق شد
_سلام خواهری
_سلام
صدای یاالله گفتن کمیل به گوشم رسید .
دستی به لباسم کشیدم چادرم را به سر کردم
_بفرمایید
کمیل وارد اتاق شد
_سلام زنداداش
_سلام.خیر باشه خبری شده؟
کمیل سرش را پایین انداخت و آهسته گفت
_هنوز نه
نگاه از آنها گرفتم و دوباره به باغ چشم دوختم
_خواهری نمیخوای از باغ دل بکنی؟ما نگرانتیم روژان جان.
_منظورت از ما کیه؟مامانم که فقط یکبار اومد و ازم خواست طلاق بگیرم
&ادامه دارد...