#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_شصت_ششم
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری
راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه
حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد
نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه
خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه
ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز
سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سالمی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده
بودند،سرش را باال آورد و سالمی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طالق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت:
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می
کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
***
با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را
مرتب کرد و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_ششم
عصر با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .درحالی که خمیازه میکشیدم به اسم زهرا که روی گوشی خودنمایی میکرد نگاهی انداختم.
مدتی از آخرین دیدارمان گذشته بود با اشتیاق شنیدن خبری از کیان تماس را وصل کردم
صدای شادش لبخند به لبم آورد
_سلام بر بانوی قصه ها
_سلام زهرا جونم خوبی؟
_مگه مهمه واست خانوووم
_معلومه که مهمه دیوونه.
_واسه همین هرروز بهم زنگ میزدی
خندیدم
_اره دیگه دقیقا واسه همین بود
_رو نیست که.من که از احوالپرسی های شما خوبم .شما چطوری
_من همین الان که صداتو شنیدم عالی شدم
_قربون خودم برم که صدام مثل آرامبخش همه رو آروم میکنه
_آی آی این همه دقیقا کیان؟
_مثلا دقیقا کیان
_چی؟!
خندید
_منظورم کیان داداشمه
با شنیدن اسمش قلبم بی قرارتر از گذشته شروع به تپیدن کرد...
نمیخواستم زهرا متوجه تلاطمات درونی ام شود .نفسی گرفتم
_حالشون خوب بود؟
_اره خداروشکر .گفت شاید چندروزی نتونه تماس بگیره
_چرا
_دقیق نفهمیدم ولی اگه اشتباه نکنم گفت میخوان برن مهمونی
_مهمونی؟
خندید
_چیه بابا تعجب کردی؟فکرکنم منظورش این بود عملیات دارن
با شنیدن اسم عملیات ته دلم خالی شد فکر شهادت کیان قلبم را فشرده کرد بی رمق زمزمه کردم
_عملیات؟
_اره . روژان ،جلو مامانم نمیتونم حرفی بزنم ولی خودم از وقتی شنیدم قلبم تو دهنم میزنه ولی نمیتونم بروز بدم .
به مامان نگفتم، اخه همش تو هول و ولاست .همش کنار تلفن نشسته و چشم بهش دوخته تا کیان زنگ بزنه.خدا میدونه چقدر اوضاع تو خونه داغونه .جرات ندارم از دلتنگی اشک بریزم از ترس اینکه نکنه مامان ببینه و بی تاب تر بشه.
_الهی فدای دلتنگت بشم عزیزم میخوای بیای اینجا؟
_اونجا که نه دلم میخواد یه جای دنج بشینم و اونقدر گریه کنم تا دلم خالی بشه .
_میخوای بیام دنبالت بریم امام زاده صالح؟
_کاری نداری؟مزاحمت نباشم ؟
_دیوونه مزاحم چیه!.تو تا ابد مراحمی عزیزم.آماده شو میام دنبالت
_ممنونم ازت اگه تو نبودی نمیدونستم با کی باید دردودل کنم .ممنونم که هستی
_قربونت بشم .فعلا کاری نداری ؟
_فدات فعلا
فقط تو اون لحظه، امام زاده صالح میتوانست دل نگرانی ام را آرام کند .
سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه اقای شمس به راه افتادم
جلو عمارت اقای شمس توقف کردم .
با زهرا تماس گرفتم
_زهرا جان من دم در خونتونم بیا عزیزم
_باشه عزیزم نمیای تو؟
_نه عزیزم زود بیا سلام برسون به خاله
_بزرگیت رو میرسونم.اومدم
تماس را قطع کردم .
بخاطر نگرانی، سردرد گرفته بودم ،سرم را روی فرمان گذاشتم تا کمی آرام شود .
با خوردن چند ضربه به شیشه سرم را بالا گرفتم .
با اقای شمس رو به رو شدم .
با عجله از ماشین پیاده شدم
_سلام آقای شمس خوب هستید خانواده خوبن؟
_سلام دخترم خداروشکر ماخوبیم .شما خوبی ؟خانم بزرگ چطورن؟
_ممنونم ایشون هم خوب هستند سلام رسوندند
_سلامت باشند .چرا اینجا ایستادید ،بفرمایید بریم داخل
_ممنونم ،منتظر زهرا جون هستم
با باز شدن درب حیاط به زهرا چشم دوختم
_سلام آقاجون
_سلام عزیزم .
اقای شمس رو به من کرد
_خوش بگذره بهتون .سلام به خانم بزرگ و خانواده برسونید.
_چشم بزرگیتون رو میرسونم.
_خدا حافظتون باشه.
بعد از رفتن اقای شمس زهرا سوار ماشین شد و من به سمت امام زاده صالح به راه افتادم..
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_ششم
ساعت ۸ صبح بود که با کیان تماس گرفتم ولی تلفنش را جواب نداد .
دوباره دلشوره به جانم افتاد .
کیان همیشه این ساعت بامن تماس میگرفت ولی الان گوشی را جواب نمیداد و این بر دلشوره ساعتی پیشم دامن میزد.
روهام سر میز صبحانه نشسته بود
_روژان جان چرا نمیای صبحانه ات رو بخوری
با نگرانی به سمتش رفتم
_کیان گوشیش رو جواب نمیده،نگرانشم
_نگرانی نداره که عزیزم شاید دستش بنده .اگه تا یک ساعت دیگه زنگ نزد دوباره خودمون زنگ میزنیم.بیا صبحونت رو بخور .رنگت پریده.بیا خواهری.
کنارش نشستم ولی همه فکرم حول و حوش کیان و دلیل پاسخ ندادن گوشی اش می چرخید.
بعد از صبحانه خودم را سرگرم کارهای خانه کردم.
روهام بخاطر اینکه من نگران نبود سرکار نرفت و پیشم ماند تا تنهایی فکرهای ناجور نکنم.
جلو تلویزیون نشسته بود و مستندی را از شبکه یک نگاه میکرد.
بعد از اتمام کارهایم ،کنارش نشستم.
صدای زنگ موبایلش بلند شد.با تعجب نگاهی به گوشی کرد و تماس را برقرار کرد
_سلام کمیل جان
با شنیدن نام کمیل ،شاخک هایم تیز شد تا بدانم کمیل با او چکار دارد.
روهام در حالی که به حرفهدی کمیل پشت خط گوش میداد نگاهش را هم به سمت من سوق داد.
نمیدانم در چشمانش چه دیدم که ترس به جانم افتاد
روهام نگاهش را از من گرفت
_داداش یک لحظه صبر کن اینجا صدات خوب نمیاد من برم بیرون
لبخندی دروغین به لب آورد و با عجله از خانه خارج شد
&ادامه دارد...