eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ــ نه فقط یکم شوخی کردم ــ ولی شما سرکارم گذاشتید. کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید. ــ گفتم که شوخی بود،االنم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید. ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت: ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه سمانه سوار شد کمیل در را بست و خوش هم سوار شد. ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد. کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد. ــ من میرم سرویس بهداشتی ــ صبر کنید همراهیتون میکنم ــ نه خودم سریع میام به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد * به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد. در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند. کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش الزم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید. ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون به والی علی زنده نمیزارمتون * ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: ــ چی شده؟ ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها باال رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره ـ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روبه روی ضریح نشستیم . زهرا دستم را گرفت: _روژان یادته اولین بار همو اینجا دیدیم؟ _اره ، اون روز من حالم خوب نبود .به استاد زنگ زدم بیاد جواب سوالم رو بده _اون روز قراربود من و کیان بریم خرید ،وقتی زنگ زدی من کنارش بودم .خدا میدونه وقتی باهات حرف زد چقدر نگران شد. واسه اولین بار میدیدم که کیان دل نگران یک دختر میشه. اونقدر نگرانت بود که اصلا توجهی به سرعت ماشین نمیکرد چندبار نزدیک بود تصادف کنیم. اون لحظه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده کیان انقدر نگران بشه. وقتی همین جا دیدمت، بهش حق دادم که نگرانت بشه .همونجا حدس زدم که دل داده وگرنه محال بود اینقدر نگران بشه.میدونی اونجا چه حسی داشتم؟ _چه حسی _حس زیبای حسودی زد زیر خنده _دیوونه .به چی دقیقا حسادت میکردی به حال و روز خوشم؟ _از این که داداشم واسه یه دختر دیگه بجز من نگران شده _این از مهربونی آقا کیان بود و قطعا هرکسی دیگه هم جای من بود همین حال رو پیدا میکرد _روژان؟؟ _جانم _تو چه اصراری داری که منکر حس کیان به خودت بشی؟ _من میخوام واقع بینانه به قضیه نگاه کنم و نمیخوام مثل تو برای خودم از هر حرکت آقای شمس یک قصیده لیلی و مجنون بسازم. زهرا بغض کرده به چشمانم زل زد و زمزمه کرد: _وقتی این روزهای سخت بگذره و داداشم برگرده ، بهت ثابت میکنم که کیان دلبسته تو بود. با گریه سر روی شانه ام گذاشت: _کیان برمیگرده مگه نه؟ _معلومه که برمیگرده دیوونه من. اشکم چکید روی گونه ام ،دست روی سر زهرا کشیدم _برمیگرده، خودش بهت میگه که دوست داره. روژان؟ بغض کرده نالیدم _جانم عزیزم _کیان به تو قول داد سالم برگرده مگه نه ؟اون هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.حالا که قول داده برمیگرده قلبم همچون پرنده ای که در قفس گیر افتاده خودش را به در و دیوار می کوبید. اشکهایم بی مهابا روی سر زهرا فرو می آمد و لب هایم بر سر خواهر دردانه کیانم بوسه میزد. نگرانی اش را درک میکردم .اینکه بدانی عزیزترینت در جایی قراردارد که هرلحظه ممکن است جانش به خطر بیفتد جان میگیرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم دوختم به ضریح نمیدانم چند دقیقه اشک ریختم، کم کم پلکهایم روی هم افتاد. کیان با همان لبخند همیشگی روبه رویم ایستاده بود و لبخند میزد با تعجب نگاهش میکردم. آهسته لب زد: _سلام روژان خانم _س س سلام شما ،اینجا؟ _منم مثل شما، هروقت دلم میگیره میام اینجا؟شما اینجا چیکارمیکنی؟ _من با زهرا اومدم .نگران شما بود گفت رفتید عملیات قهقه زنان گفت: _واقعا؟پس کجاست لوس داداش؟ با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم ولی هیچ کس تو امام زاده نبود . فقط من بودم و کیان. _باور کنید باهم اومده بودیم خندید _ نامه ای که دادم رو خوندید؟مثل زهرا فضولی که نکردید؟ لبخند زدم: _نه نخوندم .خودتون گفتید صبر کنم تا برگردید _یکی دوروز دیگه بخونید باشه! _صبر میکنم بیاید، بعد چشم میخونم دوباره لبخند زد و من جان گرفتم از لبخندش : _روژان خانم ممکنه من بمونم همینجا و هیچ وقت نیام.حلالم کنید تا به سمتش دویدم وارد حیاط امام زاده شد دستش را برای خداحافظی تکان داد با تمام وجود فریاد زدم : _نههههه با ضربه آرامی که به صورتم خورد از خواب پریدم . هنوز هوش و حواسم برنگشته بود . با عجله به سمت حیاط امام زاده دویدم و مثل دیوانه ها اشک ریزان و سرگردان دنبال کیان می گشتم . &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه بعد برگشت . به قیافه اش که چشمم افتاد ،دلشوره ام بیشتر شد .با شتاب به سمتش رفتم _روهام اتفاقی افتاده؟ لبخندی زد _نه عزیزم ،چه خبری ؟ _کمیل چیکارت داشت _دوستش میخواست خونه بخره گفت منم باهاشون برم خونه رو ببینم.من برم آماده شم .تو چیزی نمیخوای برات بگیرم در حالی که به فکر افتاده بودم آهسته نجوا کرد _نه ممنون روهام به اتاقی که این چندروز درآن میخوابید رفت تا لباسهایش را عوض کند. صدای کمیل از حیاط به گوشم رسید _زنداداش چادر به سر کردم و به حیاط رفتم. کمیل با اضطراب جلو در راه میرفت _سلام اقا کمیل .کاری داشتید؟ به شدت سرش را بالا گرفت. _سلام.بی زحمت روهام جان رو صدا بزنید _باشه الان میگم بیاد.راستی شیرینی ما رو یادت نره با تعجب گفت _شیرینی؟کدوم شیرینی؟ مشکوک نگاهش کردم _شیرینی خونه خریدن دوستت دیگه این گیجی کمیل از حرف های من، بدجور به دلشوره ام دامن میزد تا خواستم دهان بازکنم و بگویم راستش را بگوید صدای روهام به گوش رسید _کمیل حواست کجاست ،شیرینی همین خونه ای که الان دوستت میخواد بخره رو میگه دیگه کمیل دستی به پشت سرش کشید _ببخشید حواسم نبود .چشم زنداداش روهام ازکنارم گذشت و دست روی کمر کمیل گذاشت. _بریم داداش که دیر شد . &ادامه دارد...