☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیستم
خسته و کوفته به خانه برگشتم .
روهام و کیان مشغول شطرنج بازی کردن بودند.
-سلام بر عشقای خودم
هردو به سمتم برمیگردند.کیان نگاهی به روهام میکند و بعد نگاهش را روی من ثابت میکند
_خانوم قدیما من فقط عشقت بودم حالا روهام هم شده عشقت.دستت درد نکنه.
لبخندم عمق میگیرد.روهام سریع جبهه میگیرد
_به کجا چنین شتابان داداش!قبل اینکه شما بیای خواهردسته گلمو اسیر خودت کنی ،من فقط عشقش بودم .
_ تا شما کل کل میکنید من برم لباسهام رو عوض کنم بیام نهار رو آماده کنم.
_روژان جان مامان نهار درست کرده دعوتمون کرو اونجا .
_باشه عزیزم.سریع میام.
با عجله لباسهایم را عوض کردم و به پیش انها برگشتم.
_بریم من آماده ام
نگاهم به روهام افتاد.
انگار برای آمدن و روبه رو شدن با زهرا دو دل بود.
متوجه نگاهم شد.به رویاش لبخندی زدمو لب زدم
_نگران نباش
خاله و پدرجون با مهربانی به ما و مخصوصا روهام خوش آمد گفتند و ما را دعوت به نشیتن کردند.
روهام نگاهش دورتا دور خانه به شوق دیدن زهرا میچرخید ولی خبری از زهرا نبود
_زهرا و داداش کمیل کجان؟
خاله با مهربانی جوابم را داد.
_کمیل که تازه رسید خونه ،خسته بود خوابید .زهرا هم تا خونه دوستش رفته،کم کم پیداش میشه .
روهام با شنیدن این حرف دمغ شده به زمین چشم دوخت.
خاله که به آشپزخانه رفت ،من هم به دنبالش راهی شدم تا اگر کاری داشت من انجام بدهم.
نیم ساعتی از آمدن ما گذشته بود که زهرا تماس گرفت و گفت عصر به خانه بر نمیگردد.
روهام با شنیدن این خبر بیشتر ناراحت و گرفته شد و دیگر در بحث های بین بابا و کیان شرکت نکرد.
دلم برایش میسوخت ،از نگرانیاش بیتاب میشدم و کاری از دستم بر نمی آمد.
غذا در سکوت صرف شد.شاید تنها کسانی که از طعم غذا چیزی نفهمیدند من و روهام بودیم.
بعد از صرف نهار و کمک کردن به خاله در شستن ظرف ها به خانه خودمان برگشتیم.
روهام زیر لب تشکری کرد و به اتاقش پناه برد.
من و کیان هم به اتاق خودمان رفتیم
&ادامه دارد...