🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصتم
با شنیدن صدای پای مادرم برخواستم
_سلام مامان
_سلام عزیزم،خوبی ؟ چه عجب از این طرف ها
لبخندی مصنوعی زدم
_ممنونم ببخشید درگیر درس و دانشگاهم.چه خبر از اون شوهر سَرخوشت؟آخرش یک روز با همین کارهای عجیب و غریبش هممون رو دق میده!
کاش میتوانستم واقعیت را بگویم،برایش درددل کنم مگر دختر به جز مادرش به کی می تواند رازش دلش را بگوید.
ولی فاصله اعتقادی ما اصلا چنین اجازه ای را به من نمیداد.
_ممنونم کیان هم خوبه ،مامان جان من عاشف همین کیان شدم،پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.اومدم ببینمتون ،بابا که نیست بهتره برم.
تا دهان باز کرد جوابم را بدهد ،تلفن خانه به صدا در آمد.
بدون گفتن حرفی به من، گوشی تلفن را برداشت
_الو
_سلام گیلداجون خوبی عزیزم؟قربونت
در حال برداشتن چادرم بودم که نگاهی به من انداخت
_نه کدوم خبر؟نه اتفاقا روژان اینجاست؟چی شده گیلدا چرا استخاره میکنی
حدس زدنش سخت نبود،گیلدا خانم خبر مفقودی کیان را به مادرم میداد.چشمان نگران مادرم که دوباره میخکوب من شد،چادرم از دستم رها شد.
اولین قطره اشک که از چشمانم جاری شد
مرا مخاطب قرارداد
_چرا اشک می ریزی
اتمام حرفش مصادف شد با شدت گرفتن اشک هایم.
تلفن را قطع کرد و به سمتم آمد.
صدایش را بالا برد
_باتوام روژان، چرا گریه میکنی ؟اون کیان نامرد کجاست؟
قلبم به درد آمد، از شنیدن چنین پسوندی درکنار نام عزیزترینم!
با عجز صدایش زدم
_مامان!
غرید
_مامان و کوفت!چقدر گفتم این مرد زندگی نیست.
_چه خبره مامان
با شنیدن صدای روهام روی زمین آوارشدم و زار زدم
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁