☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتم
با زهرا مشغول حرف زدن بودیم که در اتاق جلسات باز شد .
اول از همه روهام با صورتی عصبانی بیرون آمد و پشت سرش دختری که آرایش بسیار غلیظی داشت و مانتو بسیار کوتاه و تنگی به تن داشت ،خارج شد .
هنوز متوجه ما نشده بودند .دخترک دست دور بازوی روهام انداخت و با لوندی گفت
_روهامم،عزیزدلم میشه بگی چرا انقدر ..
هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه ما شدند.روهام با دیدن زهرا کنار من رنگش پرید و با عصبانیت بازویش را از دست دخترک بیرون کشید
_بار آخرتون باشه به من دست میزنید و یا منو به اسم کوچیک صدا می کنید .من تو اتاق هم گفتمقرارداد بین شرکت ما و شما کنسله و خسارتش رو هم خودم پرداخت میکنم.میتونی تشریفتون رو ببرید خانم معتمد!
برای آرام کردن روهام ،نزدیک شدم
_روهام جان...
معتمد که جلوی من و زهرا حسابی غرورش خورد شده بود و درصدد جبرانش بود با تحقیر نگاهی به سرتاپای من و زهرا انداخت
_بخاطر این دوتا دختر امل بقچه پیش منو رد میکنی
صدای سیلی که روهام به صورتش زد در سالن پیچید .معتمد مبهوت دستش را روی گونه اش گذاشت.
_بار آخرتون باشه به عزیزان من توهین میکنید.خواهر من و مهمون عزیز کنارش هزاران برابر بیشتر از تو ارزش دارند .یک تار موی گندیده اونها به صدتا مثل تو می ارزه.میری بیرون یا زنگ بزنم بیان بندازنت بیرون
نگاهم به زهرا افتاد که ماتش برده بود و چشمش به روهام بود
&ادامه دارد...