☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفدهم
دو روز به سرعت گذاشت دو روزی که روهام جن شده بود و زهرا بسم الله.
امشب تولد روهام بود.با کیان صحبت کرده بودم، قرارشد جشن را در کافی شاپ دوست کیان بگیریم.
قصد داشتم برای رزرو کافی شاپ بروم ولی قبلش تصمیم گرفتم مشکل بین روهام و زهرا را حل کنم.
دو روز به زهرا فرصت داده بودم تا با خودش کنار بیاید.
آماده شدم و بعد از خداحافظی با کیان به سمت ساختمان خالهشان رفتم.
چند ضربه به در ورودی زدم
-بیا داخل عزیزم
_سلام خاله جون خوبید؟زهرا هستش؟
خاله ناراحت زمزمه کرد.
- آره عزیزم بالاست. نمیدونم چشه دوروز میشه چپیده تو اتاقش، حرفی هم که به من نمیزنه.
به رویش لبخندی زدم
- نگران نباش خاله جون، من میرم بالا ببینم چشه!
از پله ها بالا رفتم.
چندضربه به در اتاق زدم
-بفرمایید
در را باز کردم و اول سرم را داخل بردم.
زهرا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند.
_خانوم خانوما اجازه هست؟
با لبخند نگاهم کرد و سریع نشست.
_بیا تو عزیزم.
وارد شدم و کنارش نشستم.
_کم پیدایی خانوم!چه خبرا؟
_ خبر خاصی نیست.
_زهرا یه چیزی بگم راستش رو میگی؟
_اره بپرس من کی به تو دروغ گفتم
_بین تو و روهام اتفاقی افتاده؟
کاملا مشخص بود از حرفم استرس گرفته بود چون بارها با انگشتان دستش بازی کرد.
_اتفاقی نیفتاده
دستانش را گرفتم
_ببین زهرا جان من با روهام صحبت کردم.نمیخوام طرفش رو بگیرم.ر هام عاشق تو شده .میدونم بعد دیدن اون خانم ناراحت شدی و فکرهای خوبی در مورد روهام نمیکنی،،
با عجله پرید وسط حرفم
_من در مورد فکر نمیکنم چه بد و چه خوب.
&ادامه دارد...