🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
روهام دستم را به آرامی فشرد
_من هرلحظه کنارتم عزیزم ولی خودت رو باید جمع کنی .همه ما از بی خبری ناراحتیم ولی امیدواریم به اینکه کیان سالم باشه.پس لطفا گریه و زاری نکن برای اتفاقی که نیفتاده ،ان شاءالله کیان بر میگرده.،باشه عزیزم؟
حق با روهام بود من باید قوی شوم و در برابر کسانی که قراراست ما را بخاطر عقایدمان سرزنش کنند ،محکم بایستم.
_باشه
_آفرین دختر خوب ،من برم حسابداری الان برمیگردم تا بریم
_باشه داداشی.
با روهام به سمت خانه پدری ام به راه افتادیم.تازه به یاد آوردم که جلو دانشگاه بقیه هم کنار من بودند ولی در بیمارستان کسی را ندیدم.
_راستی کمیل و دخترا کجان؟
_کمیل که رفت دنبال پیدا کردن خبری از کیان.زیبا و مهسا رو هم من رد کردم برن خونشون از بس جیغ جیغ کردند.
_که اینطور
از شیشه ماشین به خیابانی که منتهی میشد به منزل پدریام نگاه کردم.به یاد روزهایی که با کیان در این خیابان قدم زده بودیم،افتادم و اشک به چشمانم دوید.
حالا که قول داده بودم محکم باشم نمیخواستم دوباره بنای اشک ریختن ،بگذارم!
روهام ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد.
باهم از ماشین پیاده شدیم.
روهام کنارم ایستاد.
_محکم باش عزیزم هیچ اتفاقی نیفتاده!
_باشه.
_پس بزن بریم خواهری
همراه باهم به سمت درب ورودی رفتیم
_محبوبه خانم مهمون داریم!
برو تو عزیزم.
با هم وارد خانه شدیم ،محبوبه خانم طبق معمول از آشپزخانه خارج شد
_سلام خانوم خیلی خوش اومدید
لبخندی مصنوعی به لب نشاندم.
_ممنونم محبوبه جون ،شما خوبی
_الحمدالله مادر
روهام در حالی که کت اسپرتش را آویزان میکرد،محبوبه خانم را مخاطب قرار داد
_مامانم کجاست ؟
_الان میان پایین ،رفتند دوش بگیرند
روهام که به اتاقش رفت،من هم چادرم را دزآوردم و روی مبل انداختم،خودم نیز روی مبل دراز کشیدم
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁