eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم . همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود. اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم. زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم. عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد. ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد _سلام عزیزم .خوبی؟ _سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟ _قربونت بشم عزیزم من خوبم دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد _ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم زوق زده گفتم _ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟ _بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد _برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار! مهدخت خندید _من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد _عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم زهرا رو به ایلیا کرد _ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد _زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید _میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت. بلند خندیدم _آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم. یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش. بچه بسیار ساکت و بانمکی بود مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد _دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم. با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وقتی دیدم حرفی نمیزند ،با ترس و گریه دستش را که روی چشمهایش گذاشته بود برداشتم _کیانم تو روخدا حرف بزن خوبی دستش را که کامل برداشتم با چشمهایی خندان نگاهم میکرد. صدای خنده اش که بلند شد ، گریه من هم بالا گرفت. با هول دستم را گرفت _غلط کردم روژانم .بخدا شوخی کردم ،ببین قربونت بشم من حالم خوبه انگارصدای گریه ام به بیرون اتاق هم رفته بود که خاله با ترس وارد اتاق شد _روژان جان چی شده عزیزم کیان مثل بچه های تخسی که مرتکب اشتباهی میشوند روبه خاله گفت _تقصیر من بود باهاش شوخی کردم گریه کرد خاله با عصبانیت گفت _از دست تو کیان‌.کم تو نبودت اشک ریخته که الان هم اذیتش میکنی . _ببخشید حاج خانوم .شما بفرمایید من خودم از دلشون در میارم. _یه بار دیگه گریه دخترمو دربیاری من میدونم و تو خاله که از اتاق خارج شد با دیدن قیافه گرفته کیان زدم زیر خنده _ای جانم.شما فقط بخند خانوم .فدای سرت مامانم منو بخاطر شما دعوا کرده _حقته ،بار آخرت باشه اذیتم میکنی _ای به چشم . _تا شما استراحت کنی من برم واست میوه بیارم. کیان دوباره روی تخت دراز کشید ،من هم دستی به روسری ام کشیدم و از اتاق خارج شدم. &ادامه دارد...