☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نودم
با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم .
همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود.
اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم.
زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم.
عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد.
ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد
_سلام عزیزم .خوبی؟
_سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟
_قربونت بشم عزیزم من خوبم
دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد
_ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم
زوق زده گفتم
_ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟
_بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده
هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد
_برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار!
مهدخت خندید
_من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد
_عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم
زهرا رو به ایلیا کرد
_ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم
ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد
_زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد
ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید
_میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم
گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم
بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت.
بلند خندیدم
_آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم.
یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش.
بچه بسیار ساکت و بانمکی بود
مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد
_دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم
لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم.
با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نودم
وقتی دیدم حرفی نمیزند ،با ترس و گریه دستش را که روی چشمهایش گذاشته بود برداشتم
_کیانم تو روخدا حرف بزن خوبی
دستش را که کامل برداشتم با چشمهایی خندان نگاهم میکرد.
صدای خنده اش که بلند شد ، گریه من هم بالا گرفت.
با هول دستم را گرفت
_غلط کردم روژانم .بخدا شوخی کردم ،ببین قربونت بشم من حالم خوبه
انگارصدای گریه ام به بیرون اتاق هم رفته بود که خاله با ترس وارد اتاق شد
_روژان جان چی شده عزیزم
کیان مثل بچه های تخسی که مرتکب اشتباهی میشوند روبه خاله گفت
_تقصیر من بود باهاش شوخی کردم گریه کرد
خاله با عصبانیت گفت
_از دست تو کیان.کم تو نبودت اشک ریخته که الان هم اذیتش میکنی .
_ببخشید حاج خانوم .شما بفرمایید من خودم از دلشون در میارم.
_یه بار دیگه گریه دخترمو دربیاری من میدونم و تو
خاله که از اتاق خارج شد با دیدن قیافه گرفته کیان زدم زیر خنده
_ای جانم.شما فقط بخند خانوم .فدای سرت مامانم منو بخاطر شما دعوا کرده
_حقته ،بار آخرت باشه اذیتم میکنی
_ای به چشم .
_تا شما استراحت کنی من برم واست میوه بیارم.
کیان دوباره روی تخت دراز کشید ،من هم دستی به روسری ام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
&ادامه دارد...