eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سالم و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سالمی کرد،سمانه جواب سالم او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد الزمتون میشه ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصال حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سالم خان داداش ــ سالم و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سالم کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سالم عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد. با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند . یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
🌸🌿 ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سالم و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سالم علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید ـــ لعنت بهت ... *** مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم شهاب با تعجب پرسید ـــ شوڪه برا چے؟ ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا االڹ ندیده بودم شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد ــــ سروان اشکان اصغری ڪنه سرمو ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام می ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد مالفه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم. ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت: _منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت: _من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم. با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم : _به من دست نزن _باشه عزیزم _من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟ _روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم . _من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم در حالی که اشکم میریخت گفتم: _امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان _روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم. _من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار. بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم . سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم. دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود . روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم. باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟ _الو بفرمایید _سلام اقای شمس _سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده _نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون _بفرمایید من در خدمتم _به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و با او در ارتباط باشم گناهه؟ _به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟ _خب نه!! _پس ارتباطتون با اون گناهه _ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر _ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟ _تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده _خب.الان مشکلتون حل شد _استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟ _معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید _پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه _براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون _بفرمایید استاد _شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید . _چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم _ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم . _ممنونم .روزخوش _خواهش میکنم.یاعلی تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم. شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم _الو _سلام _سلام بر مامان خوشگلم _شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا _وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم. _بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی‌. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده . صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت _مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد _بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است. با صدای خفه ای گفتم _چشم .الان میام. _منتظرتم .خداحافظ تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم _عزیزم میشه منو برسونی خونه کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت _من معذرت میخوام با خجالت لب زدم _این چه حرفیه آخه . _حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم _ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم. با لبخند دستش را گرفتم _بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون. _بریم زندگیم. با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید :روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟ _چشم .نمیای بریم داخل؟ _نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش _رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم. مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت. من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم . با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم. پیامک ها را باز کردم (سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه) (روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ ) (خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده) (خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم) با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد . سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم. داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد _جانم _سلام‌.خوبی _سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم _اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت. _من که چیزی نگفتم عزیزم. _کیان قضیه نهار فردا شب چیه _عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند. با اتمام حرفش زیر خنده زد _چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون با همان خنده گفت _به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد . به لحن با نمکش لبخندی زدم &ادامه دارد...
°•○●﷽●○ 🌸 یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . * ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
°•○●﷽●○ 🌸 +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده خانه‌ای هست که دخترکش در آن در انتظاراست... یکنفر چشم به راهش است، گرچه دلش میخواست یکنفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود،نبود؟ دلش با همینها خوش بود.دلش‌زیاده‌خواه که نبود! همینکه چراغی روشن بود، همینکه سفره‌ای برایش مهیا شد، همینکه کسی به استقبالش آمد، همینکه دستهای کوچکی حوله‌ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم‌غره نرود کافی بود، نبود؟ سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید ومشغول شد؛هیچوقت قیمه ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آن‌همه غربت و جنگ ودرد بود که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین‌بار است که کسی اینگونه برایش سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حسهای جدیدش را دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانه‌ات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛ شاید َمرد بودن هم‌قشنگترمیشود وقتی تکیه‌گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سید مهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دوِر زینب بود. همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سید مهدی هم بود... پدر است دیگر، شایدخود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد... آیه: زینب جان، بشین پایین! بذار باباغذاشو بخوره، باشه مامانی؟ زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید: _من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم،حسرت این لحظه‌ها با منه. آیه: مگه قراره دوباره برید؟ ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت: در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ سیدمحمد: عمو... ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه. عمو: از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره سید محمد حرفش را برید: بسه عمو. دوباره شروع نکنید. عمو پوزخندی زد: خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو... سیدمحمد این بار ببند تر گفت: بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست! ارمیا: اشکال نداره سید. من خوبم. بعد رو به عمو کرد و گفت: من شرمنده ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده. حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رگ گردن بیرون زده میکرد،دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارِد بازِی این مرد شود. ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا کند. آیه که نگران حالِ ارمیا بود سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند. آیه: چی شده ایلیا؟بابات کو؟ ایلیا: دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره مارو تنها نذاره؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟ برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟ احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود. صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم این که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است! رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟ صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم! رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم. قطره ای اشک روی صورت رها فرود آمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم! رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد: کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تو من بنده ی خدا کردی ، تو بهترینی رها ، حسرتم اینکه حسرت های زیادی ...... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻