☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_چهارم
او برگشت و من مات شدم .چشمانم پر از اشک شد ونفس کشیدن یادم رفت .
_سلام
صدایش ،پروانه ها را در وجودم به پرواز درآورد .چشمانم بارانی بود و بارید.
صدایم لرزید
_سلام
نگاهم روی اجزاء صورتش چرخید ،چقدر لاغر شده بود .چشمم سرخورد روی دستی که به گردنش آویزان شده بود .
اشکهایم از یکدیگر بیشتر سبقت میگرفتند و مرا رسواتر میکردند.
_گریه چرا بانو
دستانم را لرزان به سمت دستی که صدمه دیده بود بردم ،میخواستم لمسش کنم وقتی چشمانش از شرم بسته شد دست پس کشیدم و لب زدم
_دستتون
سربه زیر مثل خودم لب زد
_خوب میشه . نریزید اون اشکها رو جان کیان
مگر میشد پای جانش وسط باشد و من چشم نگویم.
سریع اشکهایم را پاک کردم
_چشم .
_چشمتون بی گناه
_دستتون چی شده ؟ درد نمیکنه؟
_یه یادگاری از دیار عشقه.نگران نباشید زیاد درد نمیکنه
_کی برگشتید ؟
_دیروز
دیروز برگشته بود و من تا همین چنددقیقه قبل که ببینمش نگرانش بودم .جان دادم هرلحظه از بی خبری از او.بدون فکر ،با عصبانیت فریاد زدم
_دیروووووز!! زهرای نامرد چطور دلش آمد ،او که میدانست چه حالی دارم .هرلحظه جون دادم و
تازه نگاهم به کیان متعجب افتاد .از او رو گرفتم و بدون توجه به او و صدا زدنش از انجا دور شدم و کیان را پشت سر گذاشتم
از عصبانیت در حال انفجار بود .نمیدانستم از خودم عصبانی ام بخاطر حرف زدن بی موقع ام یا زهرا بخاطر بی توجهی اش به حال روز خودم .از کیان عصبانی ام که مرا دچار عشقش کرده یا از خودم که دلم برای او سریده بود.
دلم میخواست جایی بروم و تا میتوانم گریه کنم و خودم را خالی کنم.کجا میرفتم بهتر از امامزاده صالح .
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکان دادم وبا گفتن مقصد سوار ماشین شدم
در طول مسیر زهرا چندین بار تماس گرفت ولی من جوابش را ندادم.
گوشی را خاموش کردم و وارد امام زاده شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_چهارم
با دیدن مهسا و زیبا که کنار هم ایستاده بودند برایشان بوقی زدم که متوجه من شدند .
ماشین را مقابل پایشان نگهداشتم
_سلام خانم ها بپرید بالا که دیر شد.
از اینکه بعد از مدتها دوباره مثل گذشته ها به خرید آمده بودیم بسیار مرا سر ذوق آورده بود.
به یاد ان روز ها کلی در فروشگاه چرخیدیم و هرچی که به نظرمان زیبا خود خریدیم البته با این تفاوت که من اینبار برای کیان هم خرید می کردم.
برایش یک پالتو مشکی ،دوعدد بلوز بافت و یک شالگردن زیبا خریدم.برای خودم هم یک پالتو کوتاه صورتی کم حال با شال و شلوار فیلی رنگ خریدم.
مشغول نگاه کردن به ویترین کفش فروشی بودم که صدای موبایلم بلند شد.
اسم روهام روی گوشی خاموش روشن میشد
_جانم
_سلام ،خوبی
_سلام .ممنونم تو خوبی
_ممنون عزیزم .کجایی روژان جان؟
_من بیرونم چطور؟
_هیچی زنگ زدم بگم من ظهر میرم خونه.
عصر با مامانشون میایم اونجا.
_نمیشه نری؟آخه خاله صبح بگم نهار درست میکنه نهار بریم اونجا
زوق زده گفت
_ببین مادرزنم چقدر دوستم داره
بچه پررویی بود که دومی نداشت
_ترمز کن عزیزم.مادر زنی وجود نداره .الکی خودتو تحویل نگیر .عمرا بزارم زهرا زن تو بشه
_حسود خانم.من اگه یک دونه دوست مثل تو داشته باشم نیاز دشمن ندارم.یه روزی بهت سلام میکنم عزیزم
خنده ام گرفت بود انگار واقعا دلش سریده بود.
_باشه عزیزم .پس ظهر زود بیا عروس خانم رو زیاد منتظر نزار.بای
میدانستم که الان نیشش تا بناگوشش از خوشی لفظ عروس باز مانده است.
گوشی را داخل کیفم انداختم و به اطراف سرک کشیدم تا مهسا و زیبا را پیدا کنم.
ساعات خوشی را باهم گذرانده بودیم .مهسا و زیبا را به خانه رساندم وخودم به خانه رفتم.
ماشین را داخل حیاط پارک کردم.
بسته های خریدم را از پشت ماشین برداشتم و به سمت ساختمان خودمان به راه افتادم.
چشمم به گوسفندی که گوشه باغچه به درخت بسته شده بود افتاد.او قراربود قربانی عزیزمن شود با لبخند نگاه از او گرفتم و به داخل خانه رفتم.
&ادامه دارد...