eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خانم جون جزء مادرانی است که اگر هرروز فرزندش را نبیند اشک میریزد.گاهی فکرمیکنم با این همه احساسی که او به فرزندانش دارد چرا مادرم شبیه او نیست. چرا برای مادرم ما در اولویت های چندم قرارداریم و عشقش به نقاشی در اولویت اول و اگر بخواهم منصفانه تر نظر بدهم پدرم در اولویت دوم او قراردارد ولی جایگاه من و روهام کاملا مشخص نیست گاهی خود را در اولویت های دوم و سوم میبینم و گاهی در آخر. دلم میخواهد من از لحاظ رفتاری شبیه خانم جون باشم، کسی که به فرزندانش و فرزندان انها بی منت عشق میورزد و در تلاش است برای آرامش کل خانواده و نه صرفا خودش. با صدای بحث روهام و خانم جون از خیالات خارج شدم _خانجون کی واسم آستین بالا میزنی.سوده جون که همش دنبال آرزوهای خودشه من به امون دشمن رها کرده _خجالت بکش کسی به مامانش میگه سوده جون؟درثانی هرموقع عاقل شدی واست آستین بالا میزنم. _دست شما درد نکنه یعنی من الان بی عقلم _ای بگی نگی یه نموره شیرین میزنی جانم _خاااانجون با صدای بلند خندیدم و گفتم _فقط ،خانجون تو رو خوب شناخته و لاغیر .تامام! با اتمام حرفم برایش زبان درازی کردم و شکلک درآوردم . روهام که حرصش گرفته بود با عجله وارد حیاط شد و گفت _جرات داری واستا تا حالیت کنم _مگه دیوونم . روهام به سمتم دوید و من جیغ زنان دور حوض چرخیدم و این آغازی شد تا ساعتها باهم داخل حیاط بدویم و با آب حوض یکدیگر را خیس کنیم و به یاد دوران کودکی آتش بسوزانیم. شب، بعد از نماز مغرب ،توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم و شام را با شوخی و خنده خوردیم و ساعت ها خاطرات گذشته را مرور کردیم و خندیدیم. روهام خمیازه کشان گفت: _من فردا صبح زود باید برم سر قرار کاری .خانجون با اجازه من برم بخوابم _برو عزیزم .داخل اتاق به یاد قدیما برات رختخواب پهن کردم _الهی من فداتون بشم که انقدر مهربونید _خدانکنه برو عزیزم بخواب . روهام گونه خانجون رو بوسید و از روی تخت بلند شد. لپم را کشید و گفت _شبت بخیر خواهرکوچولو _شب بخیر بابا بزرگ روهام به سمت اتاق رفت خانجون از روی تخت بلندشد و گفت: _گلکم تو خوابت نمیاد؟ _چرا خانجون الان میرم.راستی خانجون فردا جایی دعوتیم _کجا به سلامتی!؟ _زهرا دوستم زنگ زد گفت فردا میخوان واسه داداشش آش پشت پا بپزن گفت من و شما هم بریم _منظورت خواهر آقا کیان دیگه _بله خانجون . _باشه عزیزم فردا هرموقع خواستی بری بگو آماده بشم .راستش از وقتی دیدمش مهرش عجیب به دلم افتاده خیلی آقاست .خداحفظش کنه واسه هممون با صورتی گلگون شده از خجالت گفتم _الهی آمین. خانم جون به داخل خانه رفت . سر به آسمان بلند کردم _خدا، خودت میدونی که افسار دلم دست خودم نبود که دل بستم به بهترین بنده ات.میدونم من لیاقتش رو ندارم ولی لطفا اینبار با دلم راه بیا.دل دادم بهش ،واسم حفظش کن .خدایا از خطر حفظش کن.عاشقتم
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 و در نهایت با صورت پخش زمین شدم. کیان با دو خودش را به من رساند _روژان جان خوبی پا و صورتم کمی درد میکرد. با کمک کیان از روی زمین بلند شدم. نگاهم به نگاه نگران و ترسیده کیان گره خورد . برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم .به رویش لبخندی زدم _چیزی نیست خوبم با عصبانیت من و زهرا را مخاطب قرار داد _مگه بچه اید که دنبال هم میکنید زهرای طفلک رنگش از نگرانی پریده بود . _کیان جان چیزی نشده که حالا _با عصبانیت نگاهم کرد _باید بلایی سرت میومد تا میفهمیدی چیزی شده . مرا روی مبل گذاشت و خودش با عصبانیت از خانه خارج شد. ناراحت بودم از اینکه بخاطر بچه بازی من ناراحت شده بود.با خجالت روبه خاله که تا این لحظه سکوت کرده بود ،کردم _ببخشید خاله جون نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم. با مهربانی دستم را گرفت _عزیزم ما نگران خودت شدیم اگه بلایی سرت میومد چیکار میکردیم . به کیان هم حق بده خیلی دوستت داره وقتی خوردی زمین بچم از نگرانی دورازجونش کم مونده بود سکته کنه . بایاد چشمان نگران و عصبانی کیان اشکم چکید .خاله اشکم را پاک کرد _خودتو اذیت نکن یکم که بگذره حالش خوب میشه.زهرا مادر برو یک لیوان آب واسه روژان بیار با عجله گفتم _لازم نیست ممنون. سوغاتی ها را از کنار مبل برداشتم و به خاله دادم _قابلتون رو نداره _ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدید . _وظیفه بود.با اجازه من برم ببینم کیان کجا رفت زهرا با لبخند به کنارم آمد _میخوای کمکت کنم _نه عزیزم خوبم .خودم میرم خاله با مهربانی تا دم در همراهی ام کرد _نهار بیاید اینجا _چشم فعلا خدا حافظ لنگان لنگان به سمت ساختمان خودمان رفتم وارد خانه شدم .کیان روی مبل نشسته بود و با دودست سرش را گرفته بود.انگار زیادی غرق فکر بود که متوجه آمدنمان نشده بود. پشت سرش ایستادم و حالت مظلومی به خودم گرفتم &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 دلم شور میزد برای سید مهدی، مرگ سخته! وقتی سیاحت غرب رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم؛ گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت‌زهرا س هست؟ جایی که امیرالمومنین ع هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن بخوره روح درد میکشه، من از سنگ لحد ترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سید مهدی عقب موندم! ارمیا: مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟ آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت: _من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بندهی خدا هستم اومدی سراغم؟ ارمیا: چون دیدم بنده‌ی مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم نجیب و پاکی، دیدم نمازت قشنگه، دیدم سید مهدی هرچی داره از تو داره! آیه: اون هرچی داشت از خودش و خداش بود؛ سید مهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم! ارمیا: تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو َته جهنمم راه نمیدن! در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻