☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
از اینکه میدیدم عشقی که به کیان دارم دوطرفه است حس عجیبی در وجودم غلیان پیدا کرده بود.درحالی که لبخند جزء لاینفک صورتم شده بود همراه با زهرا به سمت خانمها و دخترانی که زیر درخت نشسته بودند رفتم.
همه نگاهها به سمت ما برگشته بود .خاله ثریا گفت
_بیا عزیزم پیش من بشین
رو به زهرا کرد و گفت:
_زهرا جان برو واسه روژان جون شربت بیار تو این هوای گرم میچسبه
_چشم .پس تا شما زحمت معارفه رو بکشید من برگشتم
برای من چشمکی زد و به داخل ساختمان برگشت.
خاله ثریا رو به دخترانی که تازه به جمع اضافه شده بودند کرد و گفت:
_خب دخترا این روژان خانم مهمون ویژه من هستند.
بعد از معرفی من به دختری که چهره بسیار با نمکی داشت و کمی تپل بود کرد و گفت
:
_ایشون مرجان خانم هستند دختر خواهرم زهره است .
دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم
_خوشبختم مرجان جون
_منم همینطور عزیزم
خاله به دو دختر دیگرکه با غرور خاصی نشسته بودند اشاره کرد و گفت :
_این گل دخترا هم سیمین جون و سوسن جون هستند دخترای خواهرشوهرم فروغ جون
دستم را به سمت سوسن که چهره کاملا شرقی داشت دراز کردم و گفتم :
_خوشبختم سوسن جون
_همینطور
سپس دستم را به سمت سیمین که نگاهش اصلا دوستانه نبود ،درازکردم و گفتم:
_خوشبختم
_همینطور
تا خاله دهان باز کرد دو دختر دیگر را معرفی کند یکی از انها سریع گفت
_واااای خاله چقدر مهمونتون ناز و تو دل بروئه .من که عاشق خودش و حجابش شدم.
خاله به رویم لبخند زد و زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده بود گفت:
_مهمون ویژه خان داداشم زیادی ملوس و تو دل بروئه .طفلک د....
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
_شما لطف دارید به من .
یپس چشم غره ای به زهرا رفتم و نگاهم را توی جمع چرخاندم .همه مشکوک به من نگاه میکردند زهرا که دید بخاطر حرفش زیادی معذب شدم رو به همان دو دختر کرد و گفت:
_این دو تا خوشگل خانم هم دوقلوهای افسانه ای خاله زهرا هستند یسنا جون و حسنا جون
با لبخند با هردو دست دادم و خوش و بش کردم .
خانم جون که تا ان لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای بقیه گوش میداد رو به من کرد و گفت:
_روژان عزیزم من یادم رفت به روهام بگم ظهر نیستیم خونه برو بهش زنگ بزن بچم نره پشت در بمونه
_چشم به گل پسرتون خبر میدم
در حالی که گوشی را به دست گرفته بودم به جمع گفتم
_با اجازه اتون
و از جمع فاصله گرفتم تا با روهام تماس بگیرم .
زمانی که من مشغول حرف زدن با روهام بودم ،هرکسی مشغول به کاری شد.
بعد از تماس به سمت زهرا رفتم گفتم:
_زهرا جان من چیکار کنم
_بیا بریم اول دیگ رو هم بزنیم و حاجتمون رو از خدا بخواییم
با صدای صلواتی که بلند شد به سمتخاله ثریا و خانم جون نگاه کردم که کنار دیگ ایستاده بودند و رشته های آش را داخل دیگ می ریختند .
_باشه بریم
باهم به سمت خاله ثریا رفتیم کم کم دختر ها هم به جمع اضافه شدند.زهرا با خوشحالی گفت :
_مامان خانم بزار روژان هم آش رو هم بزنه یه درخواست بزرگ از خدا داره
_بیا دخترم ان شاء الله حاجت روا بشی
در حالی که با چشمانم برای زهرا خط و نشان میکشیدم ملاقه را از خاله گرفتم و چشمانم را بستم .دلم میخواست اول برای امام زمانم دعا کنم و بعد برای سلامتی کیان.
در حال صلوات فرستادن بودم که سیمین با تمسخر گفت:
_موقع دعا کردن مواظب باشید خواستتون بزرگتر از ظرفیتتون نباشه.از قدیم گفتن لقمه رو اندازه دهنتون بردارید مگه نه مرجان جون
یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است .دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد
زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت:
_از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه.
از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
چند روزی از قبول شدن کیان در سپاه قدس میگذشت .او درگیر کارهای اداری بود و من بی قرار روزهای آینده .
صبح طبق معمول بعد از صبحانه کیان به دنبال کارهایش رفت و من هم مشغول مرتب کردن خانه شدم.
برای نهار غذای مورد علاقه کیان ،قیمه،را بار گذاشتم و بعد خودم به سراغ درس هایم رفتم.
بعد از دوساعت مطالعه که حسابی خسته ام کرده بود به آشپزخانه رفتم و مشغول پخت و پز شدم.
برنج را دم گذاشتم و وسایل سالاد را از یخچال برداشتم ومشغول آماده کردن سالاد شدم.علاقه زیاد کیان به سالاد باعث شده بود برای هرنوع غذایی من سالاد درست کنم.
با حلقه شدن دستی دور کمرم ،جیغی از ترس کشیدم
صدای خنده کیان بلندشد
_سلام بر خانوم شجاع من
دوباره زد زیر خنده
با حرص بهش توپیدم
_خیلی دیوونه ای نمیگی ازترس سکته کنم .نمیتونی با سرو صدا بیای تو خونه
خندید و چشمکی زد
_به روی چشم از فردا یاالله میگم میام تو
مشت آرامی به بازویش زدم
_دیوونه
در حالی که از آشپزخونه بیرون میرفت بلندگفت
_دیوونه توام خانوم
سوالاد که آماده شد داخل ظرفی ریختم و با علاقه تزیینش کردم.
کیان بعد از عوض کردن لباسهایش جلو تلویزیون نشسته بود و به اخبار چشم دوخته بود.دو فنجان چایی برداشتم و به سالن رفتم.
چایی ها را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
با لبخند نگاهم کرد
_خداقوت عزیزم.
_ممنونم.چه خبرا؟کجاها رفتی امروز
_خدمتتون عرض کنم که اول رفتم دانشگاه و از استادی انصراف دادم
با ناراحتی گفتم
_یعنی این ترم استادم نیستی
_نوچ
_منو بگو که امیدداشتم حداقل با کمک تو اون درس رو بیست بشم
به لبهای آویرانم نگاه کرد و خندید
_احیانا منظورت این نبود که انتظارداشتی من پارتی بازی کنم و به زنم نمره بیست بدم
حق به جانب گفتم
_خب که چی ؟پس شوهر استاد به چه دردی میخوره
خودم هم از رفتار بچگانه ام خنده ام گرفته بود.کیان قهقهه زنان گفت
_والا استاد اینجوری به درد جرز لا دیوار میخوره که خداروشکر شامل من نمیشه.
موهایم را بهم ریخت
_تنبل خانوم .بشین درست رو بخون به جای این حرف ها
به یاد روزهایی که استادم بود ،لبخند به لب آوردم
_چشم آقای معلم
فنجان چای را از روی میز برداشت
_از دست تو
_دیگه چه خبر؟
_چاییت سرد شد عزیزم بخور بعدش میگم
مشکوک نگاهش کردم،له سرعت چایی را خوردم و به او زل زدم
به خنده افتاد
_عجب سرعت عملی .بسوزه پدر فضولی
با لبخند دندانهای جلویم را برایش نمایان کردم
_فضول نه ،من کنجکاوم
_بله همون.خب کنجکاو خانوم نمیخوای به ما نهار بدی؟
_تا شما اقرار نکنی خبری از نهار نیست.
_که اینطور
سرش را روی زانویم گذاشت و چشمانش را بست
_پس بخوابم
با حرص گوشش را پیچاندم
_اذیت نکن دیگه بگو کارات به کجا رسید
_آخ گوشم .کنده بشه مقصر خودتیا،دلت میاد
شوهرت بی گوش باشه
_نه ،پس زود بگو تا بیگوش نشدی
خندید
_عزیزم قدیما خانوما لطافت بیشتری داشتنا.قرار شده هفته دیگه چهل روز برم دوره
با تعجب به چشمانش زل زدم و گوشش را رها کردم
&ادامه دارد...