🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست_سه
آیه سرش را به تایید تکان داد.
روسری زینب سادت را که کنارش نشسته بود مرتب کرد.
ارمیا زمزمه کرد: برم شیرینی بخرم؟
آیه نگاهش را از روسری گلدار زینبش به چشماِن پر از شوق ارمیا دوخت: شیرینی؟
نگاه ارمیا کدر شد: برای بچه!شیرینی بچمون؟
آیه لبخند زد: ناراحت نیستی؟
نگاه ارمیا پر از تعجب شد: ناراحت؟چرا ناراحت؟
آیه پچ پچ کرد: آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی، اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه نشینی بد
موقع من هم که دیگه ارمیا میان حرفش آمد:
حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه هامون بر میام. نگران نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه!اونقدری
که دارم از ذوق میمیرم...
آیه لبخند زد: این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟
ارمیا: ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟
آیه ابرو بالا انداخت: تخلیه هیجانی خیلی خوبه!بروز بده که میترسم دور از جونت سکته کنی.
ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: خیلی زشته توی جمع نشستید پچ پچ میکنید و میخندید برای
خودتون. احترام نگهدارید...
ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد.
فخرالسادات که گمان کرد ارمیا ناراحت شده و از خانه بیرون رفته، بلند شد و دنبالش رفت. کمی بعد با لبخند محوی که روی لبش بود دوباره باز گشت.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻