eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت: _فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانواده‌م خرید نرفتم. فکر کنم ایده ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد، نگاهی به خانه انداخت و به خانه‌ی آیه برگشت. وسایلش را گوشه‌ی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سید مهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد: _دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟ من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به‌خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! زینب: بابایی! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زهرا خانوم با دست راستش قلبش را گرفته بود.سایه بغض کرده، محمدش را نگاه میکرد. سیدعطا عقب رفت و بعد به طور ناگهانی به سمت آیه رفت و دستش را بلند کرد.ارمیا از صدای سیلی به خودش آمد. آیه اش را دید که سرش به سمت گردنش کج شده و رد سرخ صورتش از آن فاصله هم پیداست. همه در شوک بودند. صدای هق هق زینب سادات، سیدمحمد را به خود آورد و تنها یادگار برادرش را به آغوش کشید. ارمیا به آیه رسید و دستش را دور شانه اش انداخت و جانانش را به جان کشید. سید عطا با تمام خشم و نفرت به آیه گفت: تو هم عوضی بودی و مهدی نفهمید. کاش هیچ وقت از مادر زاده نشده بودی. تو ننگی!ننگ! حاج علی برای اولین بار صدایش را روی بزرگ تر از خود بالا برد: احترام خودتو نگهدار سید!احترام سید بودنتو دارم که جوابتو نمیدم وگرنه بلدم از ناموسم دفاع کنم. فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت: تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید.خوش اومدید.... و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند... ************ آیه مقابِل سید عطا قرار گرفت: مامان فخری رفت شما دوباره اومدین مظلوم کشی. سید عطا که به عصای دستش تکیه داده بود اخم کرد:من با تو حرف ندارم. آیه: مگه باز شما نیومدید به محمد بگید بی غیرت و به من بگید ننگم و به همسرم توهین کنید؟خدا همسرتونو بیامرزه. این بار تنها هم اومدید! سیدعطا: قبلا این قدر زبون نداشتی؟عوارض این شوهرته؟ علیل شده و تو زبونت دراز شده ها. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ هیچکس مثل برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد به ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیادکشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد. احسان دوباره پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟ میتونست عروس خوبی براتون باشه. رها بلند شد تا غذا را هم بزند: الانم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه‌هاش احتیاج داشت. احسان: رهایی! میدونم فضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟ رها لبخند زد: مهدی به من محرمه. احسان متعجب پرسید: مگه میشه؟ رها جواب داد: قبل از ازدواج مادرم با حاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضییح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه. احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت. احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد. قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟ رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی! مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: تو همیشه پسرم بودی و هستی! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻