eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچه‌ت رو ببینی! حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند. حاج علی: اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه. زهرا خانوم: محبوبه جان نگو! دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرِد همیشه سرد و سنگی. رامین: حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچه‌ش شده! محبوبه خانوم: این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرتخواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونه ی من گم شید بیرون! معصومه: من ازتون شکایت میکنم. صدرا: آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟ رامین: تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل! معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست. رها دست بر سرش گذاشت: _خوب شد بچه ها خواب بودن! آیه: میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟! رها ناگهان مضطرب شد: _صدرا، بچه‌مو... صدرا: هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار! صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد: شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه! زهرا خانم: چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن. همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم. الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام! مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری! محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟ مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!!! سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این سفر مناسب شرایطش نیست. آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم. صدرا گفت: باید بفکر سلامتیت باشی. ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد. بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود. با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و بزن بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری. ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم. صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻