🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_سی_سه
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
_به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
_خودت بهتر میدونی که همه ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و
گوشه گیری و فرار از واقعیت میخوای به کجا برسی؟
به فکر زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع روحی زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار
داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟
ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سید مهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بَم این بچه آشنام.
_چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجِع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دوروزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
_اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
_نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
_بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
_نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_سی_سه
#از_روزی_که_رفتی
به کی بگم که بعد از من، زندگی کن. آیه، تو برکت زندگیم بودی. تو رحمت خدا بودی. ممنون که اجازه دادی جزیی از زندگیت باشم.
آیه زیر لب گفت: همه زندگیمی.
صدای رها، آیه را از خاطره آن روز بیرون آورد.
نگاهش اول به ارمیا بود و از نگاه زیر چشمی او، معلوم بود که میداند آیه در کجای داستان این
روزهای زندگی اش غرق شده. جواب رها را داد: جانم.
رها: تو چطور راضی شدی که بری؟
آیه: خیلی ساله که آرزومه... شاید یک آرزوی بیست ساله. حالا که فرصتش هست، حالا که میخواد، میریم.
سیدمحمد غر زد: اگه تو دل به دلش ندی نمیتونه بره.
آیه ابرو در هم کشید و پرخاشگر شد: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن!
سیدمحمد شرمنده به ارمیا نگاه کرد و زیر لب معذرت خواست.
هیاهوی آن شب به جایی ختم نشد جز دست پخت زهرا خانوم که الحق مرغ و فسنجانش را باب دل اهل خانه مهیا میکرد و آنقدر عشق به آن اضافه میکرد که احسان هم لذت دوست داشته شدن را از میان لقمه های غذایش، حس کرد.
**********
صبح روز بعد تمام مهمانها مهیای رفتن به حرم شده بودند. زینب سادات هنوز در اتاق بود و هنوز بیرون نیامده بود.
آیه به سراغش رفت. این گوشه گیری ها، عاقبت خوبی نداشت.
وارد اتاق شد. زینب سادات دختر عموی کوچکش را در آغوش داشت تا سایه و سیدمحمد آماده شوند.
آیه: اون از دیشب که دائم این بچه رو بهونه کردی و برای شامم نیومدی، اینم از الان. چی شده عزیزم؟
زینب سادات بغض داشت: چیزی نیست.
آیه کنارش نشست و اسماء را از او گرفت: بهم بگو.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻