🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتاد_نـه
#از_روزی_که_رفتی
چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛
زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت و قطره ی دیگری اشک از چشمانش فروریخت. دستی روی شانه اش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را
دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیه ای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیه گاه داره! برای اینه که وقت
کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این
زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیازداره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی!
اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه
میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
**************************
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانه ی حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_نه
محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزای دیگه میگه. نگفتی نظر حاج علی چی بود؟
زینب سادات: نظراتتو برای خودت نگهدار.
محمدصادق: تو زیادی روی عمو ارمیا حساسی. خوبه بابات نیست. باید یک مدتی ازشون دور بشی تا بتونی درست ببینی کار مادرت چقدر اشتباه بود. زندگی با من لیاقت میخواد زینب. سعی کن لیاقت زندگی که برات میسازم رو داشته باشی. من دست از سرت بر نمیدارم، اما تو هم بدون که هر جور رفتار کنی همونجور بهت جواب میدم. از اینکه هی از ازدواج آیه دفاع میکنی، خوشم نمیاد. اون ارمیا هم نون به نرخ روز خوره! ایلیا هم که رو مخ راه میره. من فقط خودتو میخوام. خانوادت هم سالی یک بار ببینی بسه. البته اونا هر چقدر بخوان، میتونن بیان، که با وضعیت ارمیا بعیده زیاد بیان. اما تو نمیتونی بری!
زینب سادات: مگه دیوانه هستم با تو زندگی کنم؟ من نامزدی رو بهم میزنم.
محمدصادق با همان صدای حق به جانبش گفت: الاغ! کی بهتر از من گیرت میاد؟زندگیتون رو دیدی؟مادری که دوبار ازدواج کرده، ناپدری
فلج!سربار زندگی پدر بزرگ. کی آدم حسابی تر از من میاد سراغت؟بهت گفتم لیاقت داشته باش. گفتم آدم باش زینب.
زینب تلفن را قطع کرد و گوشه اتاقش چمباتمه زد و اشک ریخت. از محمدصادق بیزار بود. از حرف هایش، از طعنه هایش، از کنایه های ریز و
درشتش.
نفس آیه هنوز جا نیامده بود که زینب سادات دوباره گفت: میخواد منو از شما جدا کنه!همش میگه من لیاقتش رو ندارم.
آیه سعی کرد نفس هایش را منظم کند. پسرک بی لیاقت! خوب میدانست محمدصادق وصله تن آنها نیست. خوب میدانست محمدصادق دخترکش را خوشبخت نمیکند. حال چه میکرد به شکسته ...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد_نه
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد.
ادامه داد: زندگی قلدری کردن نیست. تحقیر کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.
ندیدی منت هایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی بخاطر دروغ هایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این
چهار دیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف، حرف خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم ادامه داد: مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم این که خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که اجبار نباشه.
مسیح گفت: من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد: آزاد؟ با حرف ها و تهدیدها و منت هایی که میذاشتی؟
با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها
برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با زبونت میسوزوندی.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻