🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_پنجاه_دوم
#از_روزی_که_رفتی
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سوال
قدیمی!!زینب سادات چقدر بزرگشده!
سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه
بستنی اش را به دستش داد. زینب که
بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد.
نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم!
اجازه میدید یه کم با زینب سادات
بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده
بود و قصِد جداشدن نداشت. آیهاجازه
داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود
و پدری کردن های ارمیا... زینب سادات
هم رفتار متفاوتی داشت!
خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و
ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان
بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_این دفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که
زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه
خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت:
ِ
_امروز دخترمن با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻