🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_پنجاه_یڪ
#از_روزی_که_رفتی
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی
نمیخواست! دلش تاب میخواست و
پسرکی که جایش را گرفته بود و او را
زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریه اش
شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد.
تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست
پیش برد و اشک هایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب
انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش
بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست... تاب میخواست!
شاید دلش مردی به نام پدر میخواست
که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب
به زمین نیندازد!
ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش
کشید و بوسید.
زینب گریه اش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک
گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته
بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب
میداد!
پدرِپسر: شما با این بچه چه نسبتی
دارید؟ ما همسایه شون هستیم، شما
رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش
اومده بود که داره حل میشه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻