🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_شش
#از_روزی_که_رفتی
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار
آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم
بود.
زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش
گوش میداد.آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای!
خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم
تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان
فقط خدا رو داریم!
هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی
میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟
آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته!
ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن
دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال
نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان
شمان؟ آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از
کودک یتیمش! از یتیم داری اش!
از نفسهایی که سخت شده بود این
روزها!
رهاکه برای آوردِن لباس های مهدی، وارد
خانه شد و رها آیه را که در آن حال دید،
با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او
اشک ریخت.
آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی
زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه
را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش
کرد.
زمان زیادی بود که مردش راندیده بود
پنج شنبه که رسید، آیه بارسفر بسته
بود باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و
مهدی، با آیه همسفر شدند.
َمقابل قبر سید مهدی ایستاده بود.بیخبر
ازمردی که قصد نزدیک شدن به قبر را
داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش
نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر
شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم
زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد
خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم
گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت!
خیلی آسیب دید....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻